نام دیگر من «درد» است وقتی...
وقتی میبینم ماراتنی برای استفاده از لوازم آرایش در میان زنان جامعه برپا شده و هر کس به زعم خود در تلاش است رتبهایی ولو اندک کسب کند!
نام دیگر من «درد» است وقتی به نظاره مینشینم که چطور ارزشهایمان رنگ میبازند!
وقتی میبینم تعابیر متفاوتی در میان مردم رایج شده، اما کسی درصدد بحث و نقد و مناظره نیست.
نام من «درد» است وقتی میبینم چطور دروغ را رنگ حقیقت میکنند و میفروشند...و تقاضا برای آن بالاست...!
من «درد» نام دارم، وقتی میبینم نبضهای آخر حقیقت ناب و محض، در آستانه توقف است...
من دردم...
وقتی میبینم و نمیتوانم هیچ بگویم...
درد درد درد
جهان را سیاهی در آغوش کشیده است، بیا یا صاحب الزمان...
از جهنم برایش میگوید
از اینکه دروغگوها در آتش میسوزند...
از اینکه اگر نمازت را نخوانی فلان میشود....
با غیض نگاهش میکند و با خشونت میپرسد : نمازت را خواندی یا نه؟
پاسخ بله را اگر بشنود با تحکم میگوید: دروغ نگو...کی خووندی که ندیدم؟
و هر روز سه بار ...صبح، ظهر و شب تکرار میشود...
قبول دارم که سخت است، ماهها باید از خوبیهای خدایی بگویی که نمیبیند
از بهشتها و نعمت هایی بگویی که برایش قابل تصور نیست...
اما باور کن دومی شاید دیرتر نتیجه بدهد، ولی ابدیست ....و اولی شاید زود بازده باشد اما موقتی است...
بزرگ که می شود دیگر نماز برایش تجسم خشم بزرگترها محسوب میشود، نه لذت صحبت با محبوب...!
پ.ن: پدران و مادران آتی؛ لطفا تربیت معنوی فرزندانتان را بسیار جدیتر بگیرید از ادبی که تلاش میکنید بیاموزیدش!
دوستانی که تمایل به ثبت نظر دارند، لطفا حتما اسم و ادرس وبلاگشون رو بنویسند
مشکیها حرف های دل منه..
سبزها پاسخ های احتمالی!
چهقدر خوبه که »تو« هستی، چقدر خوبه »تو« رو دارم
چهقدر خوبه که از چشمات، میتونم شعر بردارم
»تو« که دلواپسم میشی همه دلواپسیم میره
شاید این واسه تو زوده
یا شاید واسه من دیره...
واست زوده بفهمی من، چرا اوارهی دردم
واسم دیره از این خلوت به شهر عشق برگردم
واسم دیره پشیمون شم، چه خوبه با »تو« شب گردی
واست زوده بفهمی که چه کاری با خودت کردی...
نه این که بی تو ممکن نیست ، نه این که بی تو میمیرم
به قدری مسریه حالت، که دارم عشق میگیرم
همه دلشورم از اینه که عشق اندازهی آآآآهه
»تو« جوری عاشقی کن که، نفهمم عشق کوتاهه...
پ.ن: دانلود این شعر با صدای احسان خواجه امیری
پ.ن 2: لطفا قانون کپی رایت را قبل از دانلود به خاطر بیاورید!
یک سال بود مشهد نرفته بودم...یک سال!
یک سالی که یک عمر می ماند! از این سفر به ذکر چند نکته بسنده میکنم!
صحنه اول:
با لهجه ی نمیدانم کجایی می پرسد زوارید یا بچه ی مشهد؟
من: زوارم
-: از کجا؟
من: تهران
نگاهی به سر تا پایم می کند، و در چشمانش بی اعتمادی موج می زند! خیال میکند تهرانی ها باید همه اشان فشن! باشند، با ارایش های غلیظ و باکلاس!
صحنه دوم:
با افتخار از حماسه رساندن دستش به ضریح میگوید، رو میکند به من و با هیجان میپرسد: شما دستتون به ضریح رسید؟
من با خونسردی می گویم: من چند ساله دیگه نمیرم جلو، درست نیست این همه هل دادن مردم و ازار برای بوسه بر ضریح
-: اره خب ، اصلا درست نیست، چادراشون همه از سر می افته، گناه داره نامحرم می بینه!
صحنه سوم:
صحن انقلاب را که می شناسید!
همون صحن سقا خونه!
اخر دعا که می شود و سلام میدهند !...سلام اولکه خب رو به قبله است...سلام دوم که به امام رضاست...
به همه جهت می چرخند! الا گنبد طلایی رنگی که مقابلشان است!
خودشان که چیزیشان نمی شود! همه ی ثواب زیارت ادم را با این کارشان و پق! خنده هایی که بی اختیار می دود توی گلویت باطل می کنند!
پ.ن: از باب الجواد که وارد حرم می شوی، با همه ی وجود حس میکنی اذن دخول دیگر نیاز نیست...اذنت را قبلا صادر کرده اند...