نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

تلخ مثل قهوه!

من این بالا، نشسته‌ام روی صندلی طبی که کمرم را آزار می‌دهد،

تو آن پایین نشسته‌ای روی تکه بتونی که شاید چند ساعت بعد باید خودت جا به جایش کنی،

 

من گاه پنجره را باز می‌کنم که هوای اتاق تصویه شود، پرده کرکره را می‌کشم کنار، نور اتاق چندان خوب نیست...

تو دست‌هایت را گرفته‌ای رو بروی آتشی که با تکه‌های چوب درست کرده‌ای، چقدر موقع جمع کردن‌شان، به خودت وعده می‌دادی که کمی دیگر طاقت بیار، به گرما می‌رسانمت...

 

آبدارچی مهربان، چای‌ها می‌آورد، در می‌زندُ و این بار نوبت من است؛ باید بلند شوم تا سینی چای را بگیرم، راستش زیر لب غر می‌زنم؛ رشته افکارم را به هم ریخت!

تو هم فرا خوانده می‌شوی؛ دوستت صدایت می‌کند، باید بروی بالای داربست‌ها... باید وداع کنی با آتشی که برپا کرده بودی.

 

دستم را با دیواره داغ لیوان، گرم می‌کنم...

تو دست‌هایت را به فلز سرد داربست‌ها می‌گیری و خودت را می‌کشی بالا.

 

من به تو خیره می‌شوم که می‌پری بالای داربست‌ها،

شاید تو هم از آن‌سوی پنجره، نگاهت به اتاق ما باشد و ما را ببینی که طلوع و غروب آفتاب را پشت مانیتور سر می‌کنیم و درون این اتاق محبوس!

 

پ.ن: بهار را از پشت این پنجره نظاره کردم:



پ.ن2: پاییز و زمستان را این‌جا؛


 

پ.ن3: این غافله عمر عجب!! می‌گذرد....

مورچه ها

فقط یک هفته نبودم!

همه چیز اتاق ظاهرا سرجاشه...حتی همون کتابی که روی زمین رها کرده بودم؛

غیر از یه عده هم اتاقی جدید؛ که نمیدونم چطوری تشریف‌فرما شدند...

خب مهمونن ..اشکالی نداره که! بی‌صدا هم که هستند...زحمت‌کش نیز! بذار زندگی‌شون رو بکنن!

تنها ایراد اینه که هر وقت ولو می‌شم رو زمین از سر و کول من بالا میرن و گاز می‌گیرن!!!

شاید بد نباشه یکم یه جایی از اتاق براشون خرده نونی... برنجی چیزی بریزم دست از سر چچلم بردارن!

هر چی باشه شاعر گفته میازار «موری» که دانه‌کش است....

 

پ.ن1. لینک داد راه مقابله با مورچه‌ها در منزل! نوشته بود یه تیکه ابر رو بذارید در مخلوط آب و شکر بعد بذارید سر راه مورچه‌ها...دورش جمع می‌شن و بهش می‌چسبن! بعد بذاریدش تو آب تا خفه شن بمیرن!!!

 

پ.ن2.مطمئنم این ظاهر قضیه است...چند وقت دیگه که سرزده برم سر وقت قند عسل! اون موقع معلوم می‌شه کدوم وسایلم رو برده و بعد هم یادش رفته برگردونه!

 

تابستان 91

فاخلع نعلیک

امروز سومین روز محرم است؛

روزهایی که می‌‌نشینی و برایت، از رقیه (س) می‌‌گویند؛

و تو خوب حس می‌‌کنی درد فراق را...

امروز به کربلا رسیده‌ای...روز سوم محرم.

چشم می‌‌گردانی...تل زینبیه و خیمه‌گاه...  هر جا نگاهت می‌‌چرخد دل‌ت برایت روضه می‌‌خواند؛

و حسین (ع) خارهای این بیابان را کند؟ و اسب‌ها این‌جا تازیدند و زینب (س) اینجا مضطر بود؟

روی زمین که راه می‌‌روی، حس متفاوتی داری... زمین کرب و بلا فرق دارد!

و کاروان تو را می‌‌برد تا از میدان مشک، از عمو برای ورود به حریم مقدس حسین (ع) کسب اجازه کنی...داخل نمی‌روی، گویی عباس، دوست دارد تو ابتدا به پابوسی برادرش بروی...حسی تو را هل می‌‌دهد و تو در بین‌الحرمین، فی‌الواقع بر سر دو راهی گیر می‌‌کنی...

نگاهی به راست داری و نگاهی به چپ!

مبهوت می‌‌شوی، تو در کربلای حسینی؟ در محضر سید الشهدا؟

حال که به حسین (ع) رسیده‌ای؛

در محضرش چه داری؟

جز تلی از گناهان که به واسطه‌اشان، ظهور منتقمش را به تاخیر می‌‌اندازی؟

***

از خود بی خود می‌‌شوی در کربلا؛ کربلا عجیب سرزمینی است!

دست که به دیوار می‌‌گیری، به خودت نهیب میزنی: مادر پهلو شکسته‌اش شاید...

باران بر سر تو می‌‌بارد، و تو بر عطش بچه‌های حسین، می‌‌باری...

 

پ.ن: خدا روزی را برساند که با منتقمش، به پابوسش می‌‌رویم...

پ.ن2: عاشورا و تاسوعا، دسته‌های عزداری راه می‌‌افتند در کوی و برزن، اما در کربلا از شب چهارم است که دسته‌ها در محضر عمو عزاداری می‌‌کنند و سپس به صحن ارباب می‌‌روند.

پ.ن3: مادربزرگم بد جور از عزاداری اعراب دل چرکین بود! می‌‌گفت خودشان امام را کشته‌اند و حالا برایش  عزاداری هم می‌‌کنند!! 

فقط حیدر امیرالمومنین است...

طیاره می‌نشیند روی زمین و همه صلوات می‌فرستند؛

این‌جا همه بچه هیئتی‌اند؛ از همان نسل قدیم که وقتی اتوبوس‌شان می‌رسید مشهد، همه صلوات می‌فرستادند.

برای رسیدن به کربلا باید از «پدر» اجازه بگیری و نخست، محضر او ادب کنی.

پای‌م به خاک نجف رسیده ولی هنوز باورم نمی‌شود که رسیده باشم به بهشت...صبر باید؛ باید چشم‌هایم، همین چشم‌های خطاکار، به ضریح برسند حداقل...

ظهر است و هوا گرم؛ همه بی‌تابند و اتوبوس می‌گذرد از کنار صحنی که به نام حضرت زهرا (س) در دست احداث است و گنبد را می‌بینی... و چشم‌ها می‌بارند.

تو در تصوراتت، عظمت حرم رضوی را می‌چینی؛ اما ایوان نجف از آن چه فکر می‌کنی ساده‌تر است؛ مثل خود مولا...مثل خدای شب‌های کوفه.

می‌ایستی کنار درب ورودی؛ می‌خواهی اذن دخول بخوانی؛ می‌خواهی قلب و روح‌ت را فراخون بدهی تا باشند؛ اما اذن دخول؟

قلبت تو را می‌کشاند داخل؛

روح‌ت بی‌تاب آغوش پدر است...

به ضریح چنگ می‌زنی و خود را می‌اندازی در پناه اولین مظلوم عالم؛

این‌جا حریم کسی است که غربت شیعه را معنا می‌کند؛ این‌جا محضر مَحرمی ‌است که از هر دردی که سخن بگویی؛ می‌دانی خوب می‌داند!

و تو بی‌دغدغه همه‌ی دردهای روح‌ت را می‌ریزی در دامان‌ش.



پ.ن1: شب اول محرم است و اولین شب جمعه؛ هیات‌های عزاداری در صحن پدر داغ‌دارش عزاداری می‌‌کنند؛ طنین «حیدر» در صحن می‌پیچد و حس عجیبی وجودت را در بر می‌گیرد.

پ.ن2: دوست داری این‌جا میلیاردها بار به مولایت سلام دهی؛ به ازای همه‌ی آن حرامی‌هایی که جواب سلام امیرالمومنین را ندادند...

پ.ن3: آسمان نجف پر از پرنده است؛ پرنده‌ها در گروه‌های مختلف آسمان را پر کرده‌اندِ.

پ.ن4: و اگر نبود شوق دیدار کربلا، چه جان‌کاه‌تر بود خداحافظی با «امیرالمومنین».

کرب و بلا

خیلے گــراטּ تــمــام شــد ایـטּ "آب" خواستـטּ
یڪ مـشــڪ از قبیله ے ما یڪ عــمــو گرفت...

 

برای هر بچه شیعه‌ای یک واقعه در زندگانی‌اش، ارزشمندترین است و بس!

 از همان روزها که ما خودمان را شناختیم  و زیارت عاشورا خواندن یاد گرفتیم، می‌شنیدم که «راه کربلا» بسته است و دعا می‌کردیم این راه  باز شود؛

(شما یادتون نمیاد احتمالا :دی)

و وقتی «صدام ملعون» رفت و ما ماندیمُ خیل عشاق کربلا؛

همیشه «کربلا ندیده» بودم به خاطر نطلبیده شدن؛ خیلی روزهاست که پاسپورت‌ت خاک می‌خورد  و دلت حسرت را!

هر بار ثبت‌نام می‌کنی و نمی‌شود؛ هر بار یکی می‌گوید: حلال‌م کن، کربلایی شدم... دلت می‌رود اما... «تو» هم چنان مانده‌ای!

سال‌های عمرت می‌گذرند و هر سال محرم، «کربلا دیده‌ها» عطشناک‌تر گریه می‌کنند و تو... تنها با شرم می‌گویی: آقا من هم...

خیلی از عوامل زمینی را تو می‌توانی فراهم کنی، ولی کربلا رفتن به همین سادگی نیست که می‌پنداری!

بچه شیعه باشی و یک بار هم کربلا را ندیده باشی؟

...

روزهای یک «کربلا ندیده» خیلی سخت می‌گذرند؛ روزهای حسرت! روزهایی که نمی‌دانی از دل‌تنگی گریه کنی یا بر بی‌سعادتی و بی‌لیاقتی خودت!

اما خیلی زود یا شاید مثل من، خیلی دیر؛ می‌فهمی کربلا رفتن لیاقت نمی‌خواهد حتی! کربلا رفتن «برات» می‌خواهد فقط! و اگر براتش را کسی برایت گرفته باشد، بی‌لیاقت هم که باشی یک هو خبرت می‌کنند: بیا تا برویم...

من در «ننوشته‌ها»، اغلب ناخواسته، باعث رنجش شدم شاید؛ شاید تو دوستی که این‌جا را می‌خوانی و مخاطب خاموشی، خاموشی‌ات را از همین رنجیدگی‌ات حفظ کرده‌ای؛

مرا نه برای خودم، به خاطر رضایت پروردگار حلال کن!

و اگر حقی بر گردنم داری، پیش از آن که بازگشتی نداشته باشم، بیا و بگو تا با هم تصفیه کنیم! فیس تو فیس! بگذار یک «کربلا ندیده» از این شرمنده‌تر پیش ارباب‌ش نرود...اگر پایش به صحن برسد...

پ.ن: دعاگوی‌تان خواهم بود انشالله؛ اگر چنان سعدی نباشم که "بوی گل‌م چنان مست کند که دامن‌م از کف برود"

پ.ن2: دعا کنید سفرم، پر معرفت باشد و ماندنی