غم غریبی در چشمانم جای گرفته است...
شاید بی دلیل...
شاید تلی از هجومی نا آشنا و غریب
و صدایی نهفته در پس یک تقدیر
و بوسه های باد بر گونه های یک زنجیر
دل می ثپد بی هراس
و اندیشه ها میدوند بی اساس!
میخزند انگشتان بر صفحان مشکلی حروف...
و واژه ها متولد می شود..بی آنکه بدانند چرا!
از چه میگریزی بلندای آفتاب؟
حقیقت را انکار نباید !
و شاید این همه ی راه نیست برای گذر...
برخیز که گاه نیایش است...
توهمون حس غریبی . . .
امیدوارم که شاعر شعرات خودت باشی
بهرحال بهت تبریک میگم احساس قشنگی داری