نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

بهارانه

دل من پشت سرت کاسه‌ی آبی شد و ریخت...

کی شــود پیــش قدم‌های تو اسفـند شـوم ..؟

 

سرعت زمان در می‌نوردد همه‌ی حوادثی که تقدیر در 90 رقم  زد!

بعد از یک سال؛ در حالی که همه برای میزبانی 91 رقابت می‌کنند؛

می‌ایستم (شایدم می‌شینم!)

و میزبان لحظه‌ای تفکر ایستایی؛

به همه‌ی آن‌چه فکر می‌کنم

که گذشت!

روزگاری که باید تنها عبرتش برایم بماند!


 

پ.ن: یکی از حسن‌های 90 برای من، رو شدن چهره‌ی خیلی‌ها بود که برای من «چهره» بودند؛ شاید از آن دست روزهایی که خیلی تکرار کردم: فاصله‌ات را با آدم‌ها حفظ کن؛ آدم‌ها یک دفعه می‌زنند روی ترمز!


پ.ن2: یکی از وقایع ناخوشایند نتی؛ از دست رفتن گودر بود با همه‌ی کاربردهایش که پلاس، هیچ وقت محققشان نخواهد کرد!


پ.ن3: از خدا می‌خواهم تا در 91 برای من و همه‌ی کسانی که دوستشان دارم «تغییر» مقدر کند...

درخت کلام من!

درخت کلامم را

به سان کاجی که برای کریستمس آذین بندی می‌شود؛

می‌آرایم

به حباب‌هایی از واژگان فارسی.

دست می‌ببرم لابلای شاخه‌ها و بهترین را می‌چینم؛

درخت کلام را آذین می‌بندم به شفاف‌ترین و زیباترین واژگان!


حیف که ذره‌ای شعور فارسی نداری درک‌شون کنی! 

 


پ.ن: گاهی وقت‌ها ما آدم‌ها رو چی فرض می‌کنیم واقعا؟!

پ.ن2: امام علی بن محمد الهادی النقی (ع) می‌فرمایند: از کسی که نسبت به او کدورت و کینه داری، صمیمیّت و محبّت مجوی  و از کسی که نسبت به او بدگمان هستی، نصیحت و راهنمائی طلب نکن/ زیرا (حال و هوای) قلب دیگری نسبت به تو، همانند قلب خودت نسبت به اوست.

چه انتظاری است که پالس‌های ارسالی و تفکرات ما به دیگری نرسد؟

مـــــــــــــــ ی مـ مــــــ ثـ ـل ...

پسرک سیزده ساله؛

به سان خطاکاری سر افکنده،

به چادر مادر چنگ‌زده و اشک در چشم؛ سخنی نمی‌گوید.

غرورش نمی‌گذارد اعتراف کند نیازش به مادر را... و حس وابستگی‌اش، همه‌ی وجودش را می‌لرزاند..

دخترک مغروری که می‌دود روبه‌روی مادر و برای‌شان شکلک در می‌آورد...

مادر، ساک در دست؛

این پا  و آن پا می‌شود.

پسرک چادرش را چسبیده بی‌کلام؛ و دخترک تنها از چمدان مادر لباس صورتی‌اش را می‌خواهد!

مادر ساک در دست و چادر به چنگ...

خسته از هجوم سردی روزگار؛

به همه‌ی زندگی‌اش نگاه می‌کند!

به وسایلی که با دست خود در جای جای خانه‌اش چید...به فرزندانی که با عشق پروراند...

زانو می‌زند روی زمین و از چمدان رنگ باخته‌اش؛ لباس صورتی دخترک سر به هوا را در می‌آورد.

نگاهش قفل می‌شود در چشم‌های پسر...

می‌خواهد قید رفتن را بزند  ولی...

تجسم سال‌های پیش رو دلش را می‌لرزاند! و همه‌ی بی‌مهری‌هایی که دیده و تکرار خواهد شد.

چادر به دندان، می‌زند بیرون: آه!


چه سرمای کشنده‌ای در خیابان انتظارش را می‌کشد!

 

 

پ.ن: بغضی در گلویم خشک شده است! صفحه به صفحه‌ی وبلاگم را ورق می‌زنم و گذشته می‌دود جلوی چشم‌هایم...کودکی درون من بیدار می‌شود و همه‌ی احساسات لحظه‌های گذشته را تازه می‌کند و دوباره کسی در گوشم نجوا می‌کند: فاتحه بخوان برای همه‌ی روزها وخاطرات گذشته...چهره‌های مغمومشان ترسیم می‌شود جلوی چشم‌هایم...بغضم ولی نمی‌ترکد!

منازعه‌ای به قدمت بشر!

عــــــــقــــــــــل، «ابــــــــراهیم» مــــــــی‌شود؛

و

دل، «اســـــــماعـــــــیل»...


زانو می‌زنم در برابرت،

قربة الی الله...


 

پ.ن: این‌جا زمین است و ساعت به وقت انسانیت خواب؛ 

عجب موجود سخت جانی است دل...!!! 

هزار بار می‌شکند، می‌سوزد، می‌میرد!

و باز هم می‌تپد! 

به عشق توست بی‌شک!

پروردگارا! این دل قربانی را از من قبول کن.

زن با مرد برابر نیست!

فکر می‌کنم خیلی حق دارد به‌ام بر بخورد!

وقتی یک عده  که خود را اهل تفکر و بچه شیعه می‌دانند حداقل برخورد با بانوان را بلد نیستند...

فقط مانده‌ام اگر پیامبر رحمت دخترش را مکرر نمی‌بوسید و جلوی پای او بر نمی‌خواست یا  این‌قدر آیه‌های بی‌شمار قرآن در خصوص احترام به زنان نبود؛

اگر زینب نبود...

این جماعت ذکور چه‌ها که نمی‌کردند با بانوان!

و همین جماعت پر مدعا چه حقیر می‌شوند در مقابل جنس زن!

با این همه دبدبه و کبکبه‌هایشان!

خوب به یاد دارم که دنیا با امثالشان چه کرده‌ است...

نمونه‌اش اینجاست!

شما باشید و همه‌ی تفکرهای حقیرانه اتان درباره‌ی جنس ضعیفی که پیامبرتان لطیف می‌خواندشان و بهشت را زیر پایشان دانست!

شبه مسلمانان بی عقل و منطق!



پ.ن1: به قول بروبچز: هر وقت مرد ضعیف باشد زن هم می‌شود ضعیفه!!

 

پ.ن2: و ای کسانی که اسلام را به ریش و نماز اول وقت شناختید! بدانید و آگاه باشید هر وقت احترامتان به زنان فزونی یابد ایمانتان نیز افزایش خواهد یافت و لا غیر!


پ.ن3: زن با مرد مساوی نیست! چرا که معیار پروردگار فقط  تقوی است!