-
مرگ
سهشنبه 19 تیرماه سال 1397 23:09
از #جان چرا گریزیم؟ جان است جان سپردن... #مولوی
-
حرف زدن هم هنر است!
شنبه 10 مهرماه سال 1395 16:32
خیابان های شهر را میبینی، پر است از آدم هایی که خودشان نیستند، از خودشان بودن وحشت دارند، انگار "خود" بودن چیز بدیست، ماه رمضان بود که رهگذری از من پرسید:پس کی خودت هستی؟ من؟ من که همیشه خودم بوده ام، من هیچ وقت هیچ ورژنی از دیگری نبوده ام، اما این که خودم را بیاورم جلوی چشم دیگران با این که "دیگری...
-
برای خاتون عزیزم...
سهشنبه 12 مردادماه سال 1395 22:27
دستهایش .... میلرزید ... «ترا چه شده که دستهایت این گونه بی وقفه میلرزد ؟» چشمهایش ... « نگاههای لبریز از زندگیات ، برق چشمهایت را که هیچ وقت کسی اشکشان را ندید ، چه کسی دزدید؟ این معجون بغض، خشم، اشکهای یخ زده ، و غم را چه کسانی در چشمهای قهوهای ات نشانده خاتون؟» لبهایش .. «خنده این لبها را چه کسی غارت...
-
قصه هایی که گفته نمی شوند
شنبه 19 تیرماه سال 1395 00:53
نمیدانم چرا مغزم از لابلای همه افکار به هم تنیده به تو چنگ زد... و دلم هوای ترا کرد... چقدر از تو بیخبرم، چقدر همه این دنیا دست نیافتنی است.. مثلا انصاف است که من بعد از این همه سال از تو یک خبر هم نداشته باشم؟ ندانم کجای این شهری حتی! شاید تو همان مرد آویزان به میله قطاری باشی که وقتی من به پایین پلهها رسیدم،...
-
اف بر توای دنیا!
شنبه 29 اسفندماه سال 1394 11:49
توی کافه تنها نشستهام؛ غروب همین جمعه دلگیر آخر سال... آدمهایی را نظاره میکنم که با ذوق میدوند تا به سال جدید برسند... هیجان کودکانی که برای عیدیهای نگرفته اشان نقشه میکشند... زنانی که طعم نو شدن خانه را تجربه میکنند و مردانی که استرس هزینههای عیدانه را با شادی زن و فرزند میگذرانند. با دیدن هیچ چیز حالم خوب...
-
عشق واروونه
یکشنبه 17 خردادماه سال 1394 13:07
اغلب شعرهای معاصر و کهنمان، توصیف دردی است که عاشق میکشد و معشوقی که ناز میکند و کج خلقی میکند و عاشق را به بهائی ناچیز هم نمیخرد. (بگذریم که برخی از ادیبان و ادب دوستان مصرند که هر نوع اشارهای به عشق را الهی جلوه دهند، اما بر همگان مبرهن است که حداقل خوانندههای امروزی این اشعار، حین خواندنشان به چیزی جز رابطه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 اسفندماه سال 1393 01:12
مرا ندیده بکیرید و بگذرید از من که جز ملال نصیبی نمیبرید از من زمین سوخته ام نا امید و بی برکت که جز مراتع نفرت نمی چرید از من
-
خاطرات سفر کربلا - بخش نخست
چهارشنبه 10 دیماه سال 1393 20:39
هر کس دوست دارد چشمهای از مدینه فاضلهای را ببیند که بعد از ظهور ترسیم میکنند، وقتی مردم با هم مهربانند و اخلاص، صمیمت و از خود گذشتگی موج میزند، خود را به مراسم پیادهروی اربعین برساند . نمیدانم در پس این همه ارادت مردم عراق به زوار اربعین چیست، اما در مخیله ام هم نمی گنجید این قدر شرمسار و فراتر از...
-
دلم جای دیگریست؛ جایی بین گذشته و آینده.
دوشنبه 1 دیماه سال 1393 11:16
توی یک برشی از زمان، در گذشته، در آینده گیر کردهام؛ تنها چیزی که از حال میدانم این است که حالم خوش نیست، روح و ذهن و قلب و منطق و پاره پارههای وجودم، پراکنده و خرد شده است. میدانم که چند ماهی است برای رفتن، برای بیرون آمدن از لاک تنهایی خویش هیچ رغبتی ندارم،و شاید اگر کسی دور و اطرافم نبود، در مرداب افکار و در...
-
سوی نینوا رهسپارم
دوشنبه 17 آذرماه سال 1393 00:38
پارسال این روزها، روزهای بدی بود؛ وقتی عاشقان رفته بودند و من، جا مانده و در حسرت، زانوان در آغوش کشیده و غصه می خوردم خدا رو شکر که امسال از روی کرم پسر فاطمه، ان شا الله عازمم حلال کنید، دعاگوی عاشقانی که سفر روزی اشان نشده خواهم بود ان شا الله چه کسی است که راهی کربلا باشد و امیدوار #شهادت در راهش نباشد؟ پ.ن: حلال...
-
دلم میگیرد، همین!
پنجشنبه 22 آبانماه سال 1393 01:23
چند دوری است مذاکرات که می شود، بر تنش ها و نگرانی هایم افزوده می شود، نگران از این که خبری از دستمان در نرود، چیزی جا نماند، هرچند که همه مذاکرات پشت درهای بسته است و عملا خبر دندانگیری حاصل نمی شود، اما بالاخره همان تک جمله ای که ظریف پیش از شروع دور بعدی مذاکراتش میگوید در این میان غنیمتی است برای خبر گزاری ها. چه...
-
فرانکفورت از دید یک چادری!
چهارشنبه 23 مهرماه سال 1393 16:21
امام رضا (ع) کارها را برایم ردیف کرد! از خیلی قبلتر از این که عازم شویم، مسئولین و دستاندرکاران ارشاد به ما گفتند، حتی با چادر نروید سفارت آلمان برای درخواست ویزا، ردتان می کنند- آلمان به سختگیری در صدور روادید معروف است. من اما با چادر رفتم، پوشش همیشگی من از کودکی تا کنون چادر بوده و دلم نمیخواست چادرم را با...
-
This too shall pass!
شنبه 29 شهریورماه سال 1393 16:33
خیلی سخت نبود، فقط قرار بود اگر روزگار تلخی به کاممان نشاند، گریه کنیم، آه بکشیم، غر بزنیم حتی، ولی انگشت اتهام سمت خدا نگیریم... کاسه کوزهها را سر او نشکنیم. خیلی سخت نبود؛ فقط با خدا قرار گذاشته بودیم، دل دیگران را نشکنیم، با همه مهربان باشیم، یا حداقل ظلم نکنیم. پ.ن1: کاش همین چند عهد و پیمان ساده را حفظ کرده...
-
خودشیفتگی وبلاگی
سهشنبه 7 مردادماه سال 1393 22:29
من حس خودشیفتگی وبلاگی پیدا کردم، هی! میرم نوشته های قبلم رو می خونم و هی! کیف میکنم تو دلم که به به چقدر خوب، سلیس و ملموس وصف کردم! :))) امیدی به خوب شدنم هست ایا؟
-
captive
شنبه 28 تیرماه سال 1393 22:49
-1- این وبلاگ را در رمضان شروع کردم، قصد داشتم بیشتر روزهایم را تویش جای دهم، خاطراتم ثبت شوند و بمانند. اما کجاست "ذوق" و "شوق" متفاوت دیدن...! -2- رمضان امسال، بازگشتم به دنیای تدریس با یک کلاس کوچک توی یک آموزشگاه دخترانه. "حس" میکنم باید تدریس کنم، و خیانت است ترک دنیای درس و رها کردن...
-
ضدحال ترین آدم دوستداشتنی
چهارشنبه 27 فروردینماه سال 1393 14:15
فرض کن توی زمستان سرد و کشنده، زیر باران و برف با لباس های خیس و نم دار که سرما تا مغز استخوانت دویده است، برسی؛ یا حتی توی گرمای طاقت فرسای تهران که چهره ات چون لاله برافروخته می شود و حس می کنی توی آفریقا قدم زده ای؛ یا مثلا خسته از میهمانی دیر وقت، به زور توی ترافیک کشنده و اعصاب خور! خیابان ها...
-
شکلات اما تلخ!
جمعه 1 فروردینماه سال 1393 22:14
شاید برای خیلی اولین بارها، 92 را در بیمارستان، راهروهای ش و حیاط ش سپری کردم. توی حیاط هایشان نشاندی ام، تا بفهمم که در پس هر لحظه ی این دنیا، تنهایی و جدایی از توست و قرار است فقط تو باشی و من؛ حتی اگر حجمی از آدم های خوب هم در کنارم باشند؛ 92 برای من تو راهروها، سالن انتظار، حیاط و اتاق های بیمارستان...
-
بوی سیر!
پنجشنبه 8 اسفندماه سال 1392 10:39
زمان : در ساعت شلوغی، غروب هنگام مکان : مترو ! زن درشت هیکلی کنار من نشسته بود و مدام «آه» عمیق و حجمی از هوا را از سینه برون می داد و خدای را سپاس می گفت؛ به او گفتم: خدای هم رضایت ندارد که با این حجم سیری که بلعیده ای، آه بکشی و او را سپاس گویی ! که او از حمد و ثنای تو بی نیاز است و ما خلق الله حاضر در این...
-
suicide
دوشنبه 7 بهمنماه سال 1392 14:10
گاهی اوقات تیغی بزرگ به دست می گیرم و می افتم به جان خودم! شکنجه گری می شوم بی روح، که تکه تکه های روح خودم را با همین دست ها، خراش می دهم! گویی باید درد بکشد، فریاد بزند، استخوانی بکشند؛ به سان زنی که به خود می پیچید تا فرزندی بزاید. اما از میان همه دردهای من، کودکی به دنیا نمی آید، فقط بخش دیگری...
-
ما آدمهای مزخرف
یکشنبه 22 دیماه سال 1392 15:30
روی دکمه های کی برد میکوبد وقتی من سلام می کنم و پاسخی می دهد. می گویم: «برای پی گیری فلان موضوع اومدم که یک ماه پیش اقدام کردم» امان نمی دهد جمله ام تمام شود، «باید بری از دبیرخونه نامه ات رو بگیری.» وقت امتحانات است، و مسئول دبیرخانه مراقب جلسه! چهل و پنج دقیقه توی سالن می نشینم تا مسئول...
-
آخر الزمانی در پیش است دیدنی!
سهشنبه 10 دیماه سال 1392 23:05
خیلی سال پیش، نمی دانم چه شد که یک باره مد شد زن ها هم از همین پیراهن های چهارخانه ای بپوشند که پیش تر فقط مختص مردان بود؛ ولی خوب یادم هست که اولین بار که خودم خریدم: چهارخانه های قرمز و زرد و مشکی داشت. و خوب تر در ذهن دارم وقتی که مادر بزرگم لباس مردانه را بر تنم دید، "نچ نچ"ی زیر لب گفت...
-
آدم های خوب شهر
دوشنبه 18 آذرماه سال 1392 15:03
سر شب بود و خسته از یک روز کاری فشرده و داغون، نشستم روی صندلی عقب ماشینی که ابتدای خط، منتظر مسافر بود؛ راننده سلامی کرد و مودبانه پرسید: ایرادی نداره دقایقی منظر مسافر باشم؟ به تلخی «نه»ای گفتم و توی دلم غر می زدم که این هم یکی دیگر از آن راننده های حرّافی که از بس با مرد و زن جماعت سر و کله زده، می خواهد با...
-
بی برکت!
جمعه 8 آذرماه سال 1392 21:22
شده بود 4850 تومان، اسکناس پنج هزار تومانی را که روی پیش خوان دید، خوشه ی انگور را از سبد پایین پایش برداشت و یکی از کوچک ترین شاخه های خوشه را کند و انداخت توی کیسه نایلونی انگورهای من؛ ترازو 5000 را رد کرد؛ پیرمرد ریش خندی زد و گفت؛ همین شاخه ی کوچک با دوازده سیزده تا انگور می شه 300 تومن! چقدر بی ...
-
بی دل باید زیست
سهشنبه 16 مهرماه سال 1392 13:40
دلم زیاد بهانه میگیرد؛ وقتی غر زدنهایش را شروع میکند، میروم آرام کنارش مینشینم، نوازشش میکنم، لبخند میزنم و میگویم: هر چه اراده کنی برایت مهیا میکنم؛ فقط لب باز کن. لب باز میکند و بهانه میگیرد، من هم وعدهام را عملی میکنم، میبرمش گردش، خرید، توی پارک دور میزنمش، برایش بستنی میخرم، همان فیلمی را که...
-
حق " گفتنی" است!
سهشنبه 2 مهرماه سال 1392 22:06
محال بود نفهمیده باشد من توی صف ایستاده ام، اما مثلا نجابت به خرج داده ام و دورتر از دستگاه عابر بانک ایستاده ام تا مردی که پشت دستگاه ایستاده، با خیال راحت کارش را بکند . داشتم توی کیف همیشه شلوغ و درهمم، دنبال کارت میگشتم که حتما به خیال خودش زرنگی کرد و پرید پشت دستگاه ! اما با بد آدمی پیچید مردک بی شعور! با کسی که...
-
عضو هفتم!
پنجشنبه 21 شهریورماه سال 1392 23:34
همیشه تابستون نچسب ترین فصل ساله، علاوه بر افسردگی تابستانه، گرما و کوتاه بودن شب ها آدم رو آزار میده ... اضافه کنید این ها رو به بستری شدن ناگهانی مادر در بیمارستان، همزمان با نزدیک شدن تولد زینب خانم ! این جور مواقع همه امید میدن، همه میگن ما هستیم، هر کاری بود در خدمتیم ... ولی بازم ته دلت قرص نیست از آدم ها .. از...
-
وداع با رمضان
جمعه 18 مردادماه سال 1392 00:20
حس آدم را دارم، زمانی که از بهشت رانده شد و به زمین هبوط کرد ... حس حوا را دارم، آن گاه که در سرزمین های ناشناخته، خود را بی «آدم» یافت، حس کودکی را دارم، رها شده در برف و بوران ... حس تلخی است وداع با رمضان...تلخ مثل بادام های تلخ به ناگاه جویده شده! حس کودکی را دارم، که دست مادرش را می کشد و گریان، طالب آب است در...
-
عاجزانه
سهشنبه 11 تیرماه سال 1392 23:56
توی مملکت اسلامی، در شلوغترین ساعت، و در پر ترددترین خیابان این کلان شهر، زنی با مثلا مانتو شلوار چسبان و کوتاهش، که به جرات می توان گفت کت شلوار مجلسی اش بوده پیشتر، سرش را تکان میدهد که روسری اش بیفتد دور گردنش و گیسوان هایلایت کرده اش در نسیم تابستانه به رقص در بیایند من مثلا مسلمان! رویم را برمیگردانم که فقط نبینم...
-
عکس نوشت
جمعه 31 خردادماه سال 1392 22:33
سوژه: بی عشق، همه چیز فناپذیر و محو شدنی است... حتی خط کشی های خیابان. عکاس خوش ذوق: مثل همیشه خودم مکان: خیابان ابوریحان
-
چگونه نمازخانهای اسلامی داشته باشیم؟
شنبه 18 خردادماه سال 1392 14:46
خوانندگان ارجمند، برای پاسخ به این سوال، توجهتان را به خاطرهای جلب مینُمایم! خیلی وقت بود که به بهانه نبود فضای مناسب، نماز جماعتی برپا نمی شد تا این که تحولاتی رخ داد و فضای بازی مهیا شد، یک سالن بزرگ به مدیریت یک مدیر جدید برای نمازخانه در دست تدارک بود. فضا به نسبت چهار به یک تقسیم شد تا همه ی خانم ها در یک...