ایستاد مقابلم، رویش را برگرداند؛
دستانش را به سویم گشود...
با نگاهی سرشار از ترحم چشم دوختم به چشمانی که سویی دیگر را مینگریست
انگشتانش را تکان داد و من،
با همهی اندوه،
در نهایت سکوت،
«کتاب»ش را که با شیطنتی کودکانه پنهان کرده بودم تحویل دادم...
همراه سکوتی سرشار از ناگفتهها، راهش را گرفت و بیهیچ نگاهی رفت!
حتی نتوانست بیاندیشد که شاید یک «کتاب» بهانهای باشد برای بیشتر با هم بودن...
پ.ن: دوستی تمام، جان و روح و روانم آزاد!
جدال صرفا میان پای چپ من و شمشادهای لجوج کنار پیادهرو که مانع ورودم میشدند نبود!
جدال میان هویت و خواستهی من برای عبور بود و نگاههای منتظر بیش از دویست مرد تجمعکننده!
نتیجهی این جدال فقط باخت من به ان همه نگاه نبود!
نتیجه، مسدومیت دست راستم بود...
و
درد و ناکارآمدی انگشت شست! با گذشت قریب یک ماه!
فاکتور بگیریم تلی از خاکی که بر همهی سر و جانم نشست.
هر دوی ما مثل هم هستیم و از یک قماش!
بیخود سعی نکن خودت را موجهتر جلوه دهی!
فوق فوقش تو اسلام متحجر میشوی و من اسلام امریکایی!
و هر دو از نظر "آقا روح الله" مطرودیم...
پ.ن: خطاب به یک دوست خیلی ایرادگیر!
سیاست یعنی اینکه به بهانهی نشر فرهنگ دفاع مقدس، کتابی را رایگان توزیع کنی که خاطرات یکی از سرداران دفاع مقدس است، زیبا و جذاب...و در چهل درصد از صفحاتش از خاطرات غرورافرین فعالیتهای تو نوشته شده باشد.
پ.ن: برداشت جدیدم پس از مطالعهی کتاب «بابانظر» اهدائی سازمان فرهنگی هنری شهرداری!
گاهی وقتها به دام افتادن چه سهل است...
. بدتر تصورات واهیات...
که یکی را به سان خویش میبینی و بعد
میلیاردها سال نوری فاصلهی بین او و خودت را...
امروز یاد گرفتم که باید ...که باید ..که باید ...دوستانم را از روی وبلاگ دوستانشان بشناسم!
خدایا مددی...