گاهی وقت ها با تمام وجود میخواهی به کسی بگویی از تو متنفرم...رهایم کن!
اما حالیاش نمیشود!
دست خودش که نیست!
نه بادی لنگوج میفهمد! نه نگاه! نه رفتار میشناسد! نه حتی قادر است دریابد چه گلی کاشته در باغچهی دوستیاش!
انوقت است میفهمی چه گندی زدهای وقتی گناهها روی هم انباشته شدهاند...
و با رویی مضاعف پناه میبری به او و میگویی:
ظلمت نفسی....
پ.ن: من اخلاق الهی ندارم...لطفا خودتان بفهمید که گل کاشته اید! و بروید پی کارتان!
آهنگ مزخرفی بود...با صدایی بلند که از باند پشت سر، تمام بدن را به لرزه میانداخت.
گاه اذان بود، اما نمیتوانستم از راننده بخواهم این صدا را قطع کند،
نه به خاطر رو دربایسی
و یا ترس از واکنش راننده آژانس...
بلکه چون بارها و بارها، اینقدر در موسیقی و دنیا غرق شده بودم که هنگامهی اذان را از یاد ببرم.
صدای الله اکبر از منارههای شهر بلند بود؛
مردد مانده بودم چگونه گوش بر این ببندم و ان یکی را نشنیده گیرم،
اهنگ کذایی را بر نتافتم بیش از این،
و با صراحت خواستم موسیقی را تا پایان اذان قطع کند!
با بیخیالی پرسید: اذان شده است مگر؟
من ماندم و دنیای از عذاب...