نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

وداع

سی روز گذشت...به همین سادگی!

دست کم 696 ساعت فرصت داشتم که....

از دســــ تـــــ    ر فـــــ تـــــــــــــ....


 

هرگز برای‌ت بنده‌ای عاشق نبودم

هرگـــز بـرای نعمت‌ت  لایق نـبـودم

این ماه هم از دست رفت و باز ماندم

یــک روز حتی بــا خودم صـادق نبودم


***


العفو گفتن‌م که به جایی نمی‌رسد
 ذکر حسین حسین مرا بیش‌تر کنید
 در می‌زنیم و هیچ کسی وا نمی‌کند

 پس زودتر امام رضا را خبر کنید

 

(شاعرانشان را نمیدانم)

 

مطلب مرتبط

چهار گام!

گام اول؛

شیطان‌ها که در بند می‌‌شوند؛

دیگر کسی نیست که خراب‌کاری‌هایم را توجیه کند!

تازه طعم شرم‌ساری را می‌چشم!

گام دوم؛

همه می‌دانند می‌بخشی...همه می‌دانند بخشنده‌تر از آنی که نبخشی...برای رسیدن به بخشش تو هم هزاران راه میان‌بر هست؛ همین "فستیوال‌های" ویژه شب قدر..عرفه..محرم....

گام سوم؛

می‌دانی از چه بیزارم؟

از این که بعد از هر "اکازیون بخشایشی" که راه انداختی و من هم لابلای سایر بندگان‌ت؛ خودم را جا کردم و بخشش‌ت را گرفتم؛ همانی ماندم که بودم!

بیا و امسال تغییر ده این عبد را...مگذار همانی باشم که پیش‌تر بودم...! برای من همین که از محرمات پاک بمانم و عامل واجبات‌ت باشم کافی‌ست حتی!

 

....فقط یک گام از رمضان مانده..گام چهارم!

                                     کم‌تر از یک هفته ...باز هم تکرار  داستان "فرصت‌سوزی"...

پ.ن:  "ستار" بودن‌ت ...شرم‌ساری من و فقط...

پ.ن2: خدایا! مگذار مصداق و نملی لهم باشم....

پ.ن3: عزیزی را به خاطر برداشتی اشتباه در کامنت‌دونی وبلاگ‌ش آزردم، در وبلاگ‌ش عذر خواستم و پاسخ‌م نداد، این‌جا هم ابراز ندامت می‌کنم...امان از بی‌سوادی!


مطلب مرتبط: این

نوزده روز تمام....نقطه سرخط!

روحی که با عشق "تو" آ‌‌ب‌یاری نشود؛ خشک می‌شود.

قلبی که ضربان‌ش، با یاد "تو" احیا نشود، می‌میرد.

دست هایی که احساس "ترا" لمس نکنند، تکیده می‌شوند...

پاهایی که بارضایت "تو" تنظیم نشوند و خطا را طی کنند، فلج می‌شوند.

اعضا و جوارحی که خودشان را با خواست "تو" هماهنگ نکنند، معلوم است که از ریل حیات خارج‌اند...

و بعد، من می‌مانم و جسمی‌که سیاهی‌اش، روح دمیده شده‌اش را نیست کرده و نابود.

ادامه مطلب ...

بغض‌های غروب کرده!

این روزها

غروب که می‌شود؛

بغضی غریب

روی قلبم پهن می‌شود!

مثل گل‌های حیاط خانه کودکی‌ام، که فقط در سایه غروب آفتاب باز می‌شدند...

و گاه چنگ می‌اندازند به همه روح و وجودم.


 mzjf3x23e9tt2do35wll.jpg

یادداشتی برای دوستان:

 در "ننوشته‌ها" کسی لینک نمی‌شود؛ کامنت‌گذاری هم اجباری نیست...

من برخی وبلاگ‌ها را دوست دارم و می‌خوان‌مشان، یا به خاطر نثر و مطلب‌ش یا محض ارزشی که نویسنده‌اش برایم دارد؛ گاه کامنتی می‌گذارم یادگاری و گاه هیچ!

نیازی نیست کسی "ننوشته‌ها" را به حکم رفاقت یا اجبار یا خجالت! لینک کند، کامنت زوری را هم دوست ندارم؛ کامنتی که از دل براید لاجرم بر دل نشیند.

همه این‌جا محترم‌ند و نظرات‌شان گران‌بها؛ کامنت‌ها نه سانسور می‌شوند و نه حذف، ( مگر به خواست کامنت‌گذارنده) از این روی، در نیامدن به این‌جا راحت باشید؛ همان‌قدر که در آمدن و کامنت نگذاشتن و همان‌قدرتر که در کامنت‌های بی‌شمار گذاشتن! تشکر.

عایشه

عین سه تفنگ‌دار با هم بودند؛ هر سه نقاب بر صورت...هر سه ساکت... و هر سه گوشه‌گیر.

فکر می‌کردم به حکم این که من زبان‌شان را نمی‌دانم و آن‌ها هم نه فارسی حالی‌اشان می‌شود نه انگلیسی...با من و همکارانم نمی‌جوشند؛ خیلی تلاش کردیم که همراه‌شان کنیم با جمع.

برای نماز مغرب و عشاء  که توقف کردیم، برحسب تصادف دیدم که هر سه پشت پرده قسمت زنانه، سنگر گرفته‌اند (در واقع پنهان شده‌اند) و جدا از جمع نمازشان را خوانده‌اند. گرم صحبت بودند که به خنده گفتم: عایشه! تمام؟

او جواب منفی داد و هر سه تایشان فی‌الفور ایستادند به نماز...با دستانی گره کرده بر سینه...

شب که به هتل رسیدم و اتوبوس توقف کرد سه تایشان خواب بودند، آرام دستی به صورت عایشه (که بیشتر انگلیسی می‌فهمید) کشیدم و گفتم: عایشه! به هتل رسیده‌ایم.

دستم که صورتش را لمس کرد، چشم‌هایش را که از خستگی قرمز بودند باز کرد؛ با دیدن لبخندم، لبخندی زد و  با مخلوطی از عربی و انگلیسی گفت: حس! جزاک الله... تو برای اتحاد جهان اسلام خیلی مفیدی!

بعدتر دوزاری‌ام افتاد!

همه‌ی خلوت‌گزینی‌اشان به خاطر ترسی بود که از شیعه برای‌شان ساخته‌اند و چه چیز وهم‌انگیزتر از این که چندی میهمان کشوری غریب و شیعه باشی!

ولی برای من و طبیعتا همکاران‌م، مهم نبود که اهل تسنن هستند یا شیعه؛ سفر فشرده‌تر و سنگین‌تر از آنی بود که به این چیزها حساس باشیم... بعدتر هر بار که دیدم‌ش، دیگر آن ترس در چشم‌هایش نبود...

پ.ن1: خدا لعنت کند هر که در جهان اسلام، آتش تفرقه را برپا کرد!


استاتوس این روزها: از بویی که از هیکل برخی این روزها به حلق می‌رسد، بیم آن می‌رود که روزه باطل شود!!!!!


حال دل‌م: و فقط خود "تو" می‌دانی  "وَضَاقَتْ عَلَیْهِمْ أَنْفُسُهُمْ..." چقدر درد  دارد...