نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

مثلا اشعار من

**فال قهوه**

سراسر لیوان قهوه را چرخاند

و خط به خط، نشانه ها را خواند

 

به جست و جوی نشانی از تو هم که شده

تمام تلخی قهوه را به جانش راند

 

"گشتیم، نبود، نگرد که نیست"

حکایت ما و شعرهایی که ناتمام ماند

 

----فصل واژه چینی---

دلم خواست تا واژه ها را بچینم

که آشــفته، تنـــها، غمیــــنم

خدا خواست تا غرق حسََّت

به‎سـان پـــــری در نسیــــمم

دلم خواست تا در هوایت بماند

که صد سال دیگر، همینِ همینم

خدا خواست تا باز باران بگیرد

که روی دلـــم، ردپــــا را نبینم

دلم خواست تا واژه ها را بچینم

برایت بگویم، بخوانم، بمیرم




پ.ن: یادش بخیر...روزگاری دوست داشتم شعر بنویسم و بسرایم  و بخوانم

هنوز هم یک بیت شعر ناب، حال آدم را بیشتر جا می آورد...اگر کنارش فنجانی قهوه باشد و یک دوست که زبانت را بفهمد...


پ.ن: دل‎تنگ  حضورت، نگاهت، لبخندت، ملامتهایت، خندههایمان، مسخره‎بازی‎هایمان...

کاش تو هم... :(

شبیه روزگارم نیست

*وقتی وبلاگنویس، وبلاگش را راه میاندازد کلی ذوق دارد و خیلی شوق!

چیز بنویسد و بخوانندش، تاثیر واژهها و افکارش را ببیند؛

روزهایی میرسد که هر وقت وبلاگش را ورق میزند کلی خاطره برایش زنده میشوند،

شاید حتی دلش غنچ برود از خاطراتی که خودش رقم زده با وبلاگش!

 


*روزهایی هم میرسد که دستودلش به وبلاگ نمیرود؛

حال ندارد واژهها را بچیند، بگذاردشان توی جملههای رنگ و وارنگ؛

حسش نیست ذهنش را خالی کند روی کیبورد و بعد بهسان مجسمهسازی که پیکرهی بینظیری را آفریده؛

چشم بدوزد به اثرش و توی دلش، خودش را بستاید حتی.

 


*روزهای تلخی هم برای بلاگرها میرسد که افکارش را گاز میزند؛

واژههایش را میبرد در تیمارستان بستری کند...بس که از این و آن حرف و کنایه شنیده.

 


*این "روزهای" آخر مصداق خیلی از عزیزانم بود؛ که وبلاگهایشان را یا جمع کردند یا مسکوت رهایش.


و من "اندیشهکنان غرق این پندارم"

که چرا اینترنت ما آزادی نداشت؟

 

پ.ن: دور برتان ندارد که مملکت آزاد نیست؛ نخیر! میخواهم عین کارشناسانی که درد را نمیشناسند بگویم "فرهنگ"ش را نداریم هنوز، که وبلاگ را و کاراییهایش را بشناسیم!

پ.ن2: جایی نیست که نگاه کنم و دلم کباب نشود برای اسلامی که اگر صاحبش نرسد نجاتش دهد، چون جنازهای بر سر دستها میبرندش؛ که هر یک مبتلا به سیاهیاند و ادعای اسلامشان، گوش فلک را کر میکند...

پ.ن3: یک بازی درست کنند که آدم عکس شخصیت‎‎هایی که دلش می‎خواهد را بگذارد تویش، و بعد هی با چوب بیسبال، بکوبد توی سرشان ... کیف میدهد! پس این بازینویسها چه میکنند؟