سکانس اول
همراهم زنگ میخورد؛ یک طرف استرس امتحان و کارهای ناتمام پروژهای که باید تحویل دهم؛ و سوی دیگر مخاطبی که یحتمل حاوی پیام مهمی است...
فقط چند ثانیه برای تصمیمگیری باقی است!
------------------------
سکانس دوم
سر سجاده خشکم زده است؛ پیام را مرور میکنم...
خدا کند دروغ باشد...خدا کند!
------------------------
سکانس سوم
من خنثی نگاه میکنم، در دلم اما آشوبی برپاست؛ دروغ نیست...تکرار تلخ تاریخ زندگی است!
------------------------
سکانس چهارم؛
روبروی من نشسته است و حرف میزند و حرف میزند و میزند!
نگاهم را دزدیدهام تا پنهان کنم انزجارم را، در سکوت غوطهورم و گاه جملهای کوتاه میپرانم!
میدانم که «میخواهم کارها گروهی اداره شود و نه خطی!» آمیخته با نگاههای این چنینی، همان مصداق «افعال معکوس» است و لا غیر!
------------------------
سکانس پنجم
رفیق شفقیم دلداریام میدهد که همه چی درست میشه؛ به مصلحت خداوند اعتماد کنیم!
در دلم اما آشوبی برپاست؛ دارم به یه حماقت دیگه فکر میکنم...
پ.ن1:این روزها خداوند، صبرم را محسوس به بوتهی آزمایش نشانده است؛ خدا کند رو سفید شوم.
پ.ن2: یکی از قوانین طلایی! زندگی اینه که تو زندگی همیشه مزخرفتر از مزخرفترین فردی که دیدی رو هم ملاقات خواهی کرد!
پ.ن3: به قول یار شفیقم؛ اعصاب ندارم!!!