همهی سالها از بهار آغاز نمیشوند و همهی بهارها آغاز نیستند.
بیا باور کنیم که وقتی ساز و دهل را رسانهی ملی پخش میکند و تو زیر چشم ماهی تنگ بلور را میپایی که از صدایشان چهقدر ترسیده؛ قرار نیست هیچ سالی نو شود!
اما میتواند همین امروز و همین لحظه نو شود برای دلمان...
اگر تجربهی جدیدی را آغاز کنیم، اگر تصمیم جدیدی بگیریم...اگر ارادهامان راسخ شود برای تحقق کاری که مدتهاست ته دلمان مانده؛
آن وقت هر روزمان میتواند بهار باشد و بهارمان همیشه نوید «سال نکو» را بدهد.
پ.ن: گاهی نگاهی و گاهی تلاشی برای تغییر بخشی از آنچه در زندگیامان دوست نداریم و تقویت آن چیزهایی که به داشتنشان افتخار میکنیم؛ میتواند آغاز «بهاریشدن» باشد برای من و تو.
پ.ن2: بیا هر روزمان را بهار کنیم...بیا به خودمان کمک کنیم...
بیا!
از ایستادن و این پا و آن پا کردن هیچ چیز درست نمیشود!
روز اولی که لیوان را روی میز دیدم، زردی رنگش توجهم را جلب کرد. زرد متمایل به نارنجی که حکایت میکرد برای نوشیدن آب پرتقال استفاده شده و احتمالا از دیروز بر روی میز جا مانده است.
خیلی جای سوال نبود چه کسی؛ یحتمل آقای همکار بود که هر از گاهی با صدای فین و خلط و عطسههای سایز خانوادگی! به همه میفهماند گلوی چرکینی دارد.
اصلا نمیتوانم درک کنم چطور یک نفر نمیداند و یا نمیتواند درک کند در محیط عمومی باید از تولید این اصوات، حداقل دو مورد اولی، خودداری کرد!
روز دوم هم لیوان همانجا بود، جنب مانیتور، بدون اپسیلون ذرهای جابهجایی و فقط زردیاش به خاطر واکنشهای شیمیایی با هوای سالن تیرهتر مینمود؛ در کنارش هم پاکت آبمیوهی همان آقای همکار قرار داشت که دیگر -یحتمل به دلیل عفونت شدید گلو- نیازی به لیوان نداشت و با پاکت هورت میکشید!
داشتم به همان گزینهی «نفهمیدن فلسفهی تولید اصوات مذکور» فکر میکردم که آقای همکار دیگری رد شد و برای خودش از همان پاکت آبمیوه، همان لیوان را پر کرد و نوشید!
کم مانده بود فقط به افتخار همهی میکروبهایی که بالا کشیده، تُست پروپوز کند!
پ.ن: از آدمهایی که بهداشت شخصی را رعایت نمیکنند هیچ وقت توقع نداشته باشید بهداشت کلام را رعایت کنند!
پ.ن1: یک ندایی درونم فریاد میکند ببندم کامنت دونی رو!
پ.ن2: فقط ده دقیقه یاد همکار خیلی اسبقم کردم، شب پیامک داد احوالپرسی! آن وقت یک هفته است هر روز یادت میکنم و تو عین خیالت هم نیست! (مخاطب خاص دارد!)
یه روزایی کارایی میکنی و دلت میخواد یکی بیاد قانعت کنه راهت اشتباهه!
همچین مودیام الان!
Sometime you start taking actions and you wish there was someone to prove you, you’re wrong!
پ.ن: این روزها آخرین ذخایر لبخندهایم را مصرف میکنم...حس میکنم
روزی که آخرینش را خرج کنم، آخرین روز زندگانیام خواهد بود...
پ.ن2: پسر بیماری که به شدت با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم میکند، محتاج دعاهای آسمانی شماست...منتظرش نذارید...
می نشینم کنار خدا؛ و پا به پای نگاه او، فقط «نگاه» میکنم؛
آدمهایی که روز و شب کار میکنند/ و فکر میکنند جهاد میکنند/ و حفره حفرههای ذهنشان پر است/ کجای ذهنشان ز "او" یاد میکنند؟
به خانم همسایهی چادر بر سر/ که در چارچوب در/ میدود میان واژگان دیگری/ "غیبت نشود" ولی...
به او که صفرهای حساب بانکیاش/ که سهمش از معاملات دونگیاش/ شمارش و شمارش و حساب میشوند...
به قلبهایی که هر زمان اجاره میروند/ و بعد روح خود را نشانه میروند/ و بعدتر، دست به سوی آسمان بیکرانه میروند/ به راستی! چند قلب نزد «صاحبخانه» میروند؟!؟
افزونه1: توی دنیای امروزمون گم کردیم خلوتها رو! که ساعتهایی بایستیم و فقط نگاه کنیم! خودمون..مسیرمون و تصمیماتمون رو... واقعاً فکر کنیم نه تصور نه توجیه!
افزونه2: تصمیم گرفتم برای تدریس انتخاب آهنگ! و جای کد آهنگ!! به دوستان وبلاگنویس، برای اولین بار در عمر ننوشتهها بهش آهنگ بیفزایم! شما میتوانید با روشن کردن «اسپیکر»، از نوای دلنشین Silent Star به نوازندگی Bernward Koch لذت ببرید! وقتی این آهنگ را میشنوم یاد حرف استادم میافتم که میگفت (نقل به مضمون): موسیقیدانان معتقدند یک نوای موسیقی در بطن جهان هست و همه سعی میکنند در سکوت و خلوت آن آهنگ را بیابند و بر همین حسب موسیقیهایشان را مینویسند.
افزونه3: بــبار بـــــرایم؛ ساعت چشمهایم عجیـــــــــــــــــــــــب با ساعت ابرها کوک است... (رضا یزدانی- ساعت فراموشی)
افزونه 4: پیامبر فرمود: رجب را "أصب" مىگویند زیرا که رحمت خدا در این ماه بر امت من بسیار ریخته مىشود...در دعاهایتان، یادی از ما کنید نیز...
پس نوشت! لطفا برای شفای مادربزرگم حمدی بخوانید.