روی «کندههای زانو» راه میرفت..
از ساق پایش به پایین قطع بود و سر پاییش را با جورابی مندرس پوشانده بود؛
کلاهی بافتنی و نخنما روی سر کشیده بود تا کچلیاش را بپوشاند؛
و کتی بلند و خاکستری به تن کرده بود؛ درست رنگ سیمانهای کف زمین...
اولین شب، اطراف حرم او را دیدیم؛
پدر خواست پولی به او بدهد که دست رد زد..
فردا دوباره دیدمش،
که روی «کندههای زانو» از درب حرم «امام رئوف» بیرون میآمد و روی زمین خود را میکشید...
فردایش هم؛
انگار نذر کرده بود هر نماز را در حرم بخواند؛ با عشق و افتخار خود را روی «کندههای زانو» به «رضایش» میرساند..
بیتفاوت نسبت به همهی دستهایی که به رسم گدایان به سویش دراز میشود؛
و بیتوجه به همهی نگاههایی که گاه با تمسخر نظارهاش میکنند و گاه مثل من با حسرت!
پ.ن1: با این واژهها، اصلا نمیتوان این مرد عظیم را توصیف کرد؛ حرم که رفتید خودتان این دریای عظمت را نظاره کنید.
پ.ن2: خدایا عاشقی را این گونه نصیبمان کن!
پ.ن3: خدایا، «رضا»ی تقدیر امسالمان را هم افزون کن...
پ.ن4: نمیدانم «کندههای زانو»یش شما را هم یاد نکتهی خاصی انداخت یا نه!
من و تو؛
شانه به شانه...
میخزیم تو؛
همان میز همگی: نزدیک پیشخوان، انتهای چپ کافیشاپ!
تو باز خیره میشوی به من!
همان نگاههای کاوندهی همیشگی؛
من شروع میکنم کلام را، مثل همیشه پر انرژی و پر لبخند؛
نگاههایت قلاب میاندازد به همهی ذهنم؛
اما در این هیاهوی بیانتها، چیزی عایدت نمیشود!
میز را میکاوی و من؛
با همهی غصههای تو، جاری میشوم.
گارسون منو به دست، میدود سویمان.
و باز همان نگاههای همیشهاش؛
ما میخندیم - بعد از رفتنش-
کی عادت میکند به حضور دو چادر سیه به سر؛ که انگلیش نجوا میکنند و میخندند بیدلیل؟
پ.ن1: مسیرم را عوض کردهام؛ هر روز از کوچهات عبور میکنم و یادم از کنارت میگذرد...
پ.ن2: غصههای تو دردهای عمیقتری است؛ خوب شو زودتر...
پ.ن3: حمدی بخوانید برای شفای رفیق شفیقم..
پ.ن4: پر از گریهام!
به همین سادگی!
راهی شدم!
لایق باشم نایبالزیارهام؛
دلهایتان را پیامکی حواله کنید...
دسترسی به نت مقدور نیست!
باران میبارد
نمیدانم این سیل قطرات باران
بر روی گونهها،
از شادی عید است
یا از فراق تو!
که چه ساده از کنارمان گذاشتی؛
بر ما نعمت و رحمت الهی را عرضه کردی؛
و «غر»هایمان را تحویلت دادیم...
فکر میکنی سال دیگر تو را ببینم؟
چقدر رفتنت غمناک است...
خداحافظ ای ماه خوب خدا...
پ.ن1: بگذار خودخواه باشم کمی؛ باران را برای من فرستاده بودی؛ میدانستی همهی غصههایم را میشوید...همهی غصههایی که این ماهها چنگ زده بود بر افکارم، بر حنجرهام..میدانستی باران که بیاید «رفرش» میشوم؛ میدانستی اگر هوا پاییزی نشود؛ شبنمهایم یخزده باقی خواهد ماند..باید شکرگذاریام از این بارانی که برای من فرستادی؛ مضاعف باشد...
اتاق انتهای راهرو؛
دیگر اتاق انتهای راهرو نیست؛
اتاقی است محصور در پارتیشنهای چوبی؛
محدود به فضایی که اشرافی به هیچ جا ندارند!
هنوز اما؛ پردههای اتاق تنگاتنگ یکدیگر را در آغوش گرفتهاند؛
میز اتاق پر از کاغذ است؛ در کنار مجلههایی تاریخ گذشته!
و اتاق پر است از کیف آدمهایی که بیحوصله پرتشان میکنند روی صندلیهای دور میز؛
و چوب لباسی عریانی، که هر از گاهی کتی چروک بر تن میکند؛
اتاق به دفتر متروک مدیر عاملی ورشکسته میماند؛
اما نه!
هنوز درختچهای پر برگ،
در این فضا نفس میکشد.
اتاق، دیگر اتاق انتهای راهرو نیست؛ غریبانهترین کنج جزیرهای گمشده است...
و ساکنانی که هر کدام
مسافران خسته و کشتی غرقشدگانند!
پ.ن1: نمیشود این قلم را ایستاند؛ نمیشود افکار را متوقف کرد..دست من که نبود! افکارم به ناگاه پر میکشد؛ هر وقت که ساکن موقت این جزیره میشوم! و تنها چیزی که در اتاق جستوجو میکند همهی تفاوتهای اتاق انتهای راهروست!
پ.ن2: انصافا دلم میخواست یک "پیکچری" از اتاق بگذارم؛ حیف که میسور نمیباشد!