نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

فضول باشی...

داشتم سوژه سازی میکردم برای نوشتن در ذهنم!


دوستم با دیدن دو اغذیه فروشی گفت:

در ایران هر کی بیفته تو کار شکم ورشکست نمیشه!

داشت از تکثیر بی رویه ی ساندویچی ها میگفت که من خاطره ی نیافتن یک عدد ساندویچی در خ طالقانی را برایش گفتم

و زجری که کشیدم تا در انتهای ایرانشهر یکی را شلوغ ! بیابم!


اوتوبوس امد

ما هم همراه جمعیت سوار شدیم

دقایقی گذشت...

زن کنار دستی ام نگاهم کرد و گفت:

تو خود میدون فردوسی کنار دکه فروشی ساندویچی هست ها!


با رعایت نهایت ادب لبخندی تحویلش دادم و تصدیقی!

دوستم:


 در ذهن مرور کردم نوشته ی عبید را:


اگر فضولی کنار من نبود و نامه ی مرا نمیخواند همه ی اسرار با تو بازگو میکردم...


چه گوش هایی دارند برخی ها! و چه شجاعتی در اظهار نظر!


یه...

یه چیزی هست

دیدنی نیست

ولی موجود است...

یه حس گمنام....شاید هم غریب...

یه تراکنشی عجیب...

یه همدردی عمیق!


یه کشش نجیب...ولی گاه و بیگاه ...!

پنجره را باز میکنم...

باد سرد پاییزی می خورد توی صورتم...


سرما استخوان هایم را می لرزاند!

حس پیر بودن میکنم!

اولین پاییزیست که سرمایش مرا به ستوه آورده است!


تنها باقی مانده ی جوانمردان!

روی صندلی لم میدهم!

همکارم حکایتی از جوانمردان میخواند و روایتی قابل تامل!


تمام که می شود...با نگاه هایی اندیشمندانه میگوید عجب جوانمردانی!


با لبخند میگویم! ای بابا از همه ی جوانمردان دنیا فقط یکی باقی مانده

با نگاه پرسش گرانه نگاهم میکند...

معطلش نمیکنم و ادامه میدهم: ایستگاه جوانمرد قصاب!

میخندد و با شیطنت میگوید به قول امروزی ها اینو خوب اومدی!


بازنده!

زل زده است به من!


نگاهش پیوسته است و لا ینقطع!


چند بار تلاش میکنم با نگاه مستقیم پاسخش را بدهم..تا شاید چشمانش را از چهره ام بردارد!


دست بردار نیست!

نمیدانم چه ارامشی در چهره ی من دیده است که نگاهش خیره مانده است!


کوتاه می ایم تا نگاهش از حسرت دیدنم سیراب شود!