نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

عشق واروونه

اغلب شعرهای معاصر و کهن‌مان، توصیف دردی است که عاشق می‌کشد و معشوقی که ناز می‌کند و کج خلقی می‌کند و عاشق را به بهائی ناچیز هم نمی‌خرد.

(بگذریم که برخی از ادیبان و ادب دوستان مصرند که هر نوع اشاره‌ای به عشق را الهی جلوه دهند، اما بر همگان مبرهن است که حداقل خواننده‌های امروزی این اشعار، حین خواندنشان به چیزی جز رابطه عاشقانه نمی‌اندیشند)

در شگفتم که چرا همیشه معشوق در ابیات مهجور بوده، چرا هیچ کس در باب مظلومیت آن کسی که بی آن‌که خودش بخواهد و یا حتی اقدامی کند و یا حتی در مخیله‌اش بگنجد "معشوق" شده، کسی تک بیتی هم نمی‌سراید و نمی‌گوید که "معشوق" طفلک چه زجر مضاعف‌تری می‌کشد از دست "عاشق"ش!

چرا هیچ کس نمی‌گوید که در هر رابطه عاشقانه‌ای، این معشوق است که قربانی است؟

درست است که هر انسانی دوست دارد "خواستنی باشد" اما هر "خواسته شدنی" لذت بخش نیست، (بگذریم که برخی‌ها هم مدل خواستنش –همان مدل عاشقی و محبت کردنشان- به قدری زجر آور است که آدم توی دلش می‌گوید دوست داشتنت بخورد توی سرت!)

شاید هیچ کس جز یک زن، ‌نمی‌تواند زجر معشوق بودن را درک کند... شاید حتی از میان زنان هم، اندک زنانی این زجر را بشناسند.

"عشق" کسی بودن، همیشه و برای همه کس و از سوی هر فردی دلپذیر نیست. گاه چیزی جز اشک و حسرت و بدحالی برای آدمی ندارد. مخصوصا اگر رابطه عاشقانه (چنانچه در ابیات همیشه ترسیم می‌شود) یک طرفه و یک سویه باشد.


پ.ن: خواهشا اینقدررررر اشتباه عاشق نشوید!