برای هر بچه شیعهای یک واقعه در زندگانیاش، ارزشمندترین است و بس!
از همان روزها که ما خودمان را شناختیم و زیارت عاشورا خواندن یاد گرفتیم، میشنیدم که «راه کربلا» بسته است و دعا میکردیم این راه باز شود؛
(شما یادتون نمیاد احتمالا :دی)
و وقتی «صدام ملعون» رفت و ما ماندیمُ خیل عشاق کربلا؛
همیشه «کربلا ندیده» بودم به خاطر نطلبیده شدن؛ خیلی روزهاست که پاسپورتت خاک میخورد و دلت حسرت را!
هر بار ثبتنام میکنی و نمیشود؛ هر بار یکی میگوید: حلالم کن، کربلایی شدم... دلت میرود اما... «تو» هم چنان ماندهای!
سالهای عمرت میگذرند و هر سال محرم، «کربلا دیدهها» عطشناکتر گریه میکنند و تو... تنها با شرم میگویی: آقا من هم...
خیلی از عوامل زمینی را تو میتوانی فراهم کنی، ولی کربلا رفتن به همین سادگی نیست که میپنداری!
بچه شیعه باشی و یک بار هم کربلا را ندیده باشی؟
...
روزهای یک «کربلا ندیده» خیلی سخت میگذرند؛ روزهای حسرت! روزهایی که نمیدانی از دلتنگی گریه کنی یا بر بیسعادتی و بیلیاقتی خودت!
اما خیلی زود یا شاید مثل من، خیلی دیر؛ میفهمی کربلا رفتن لیاقت نمیخواهد حتی! کربلا رفتن «برات» میخواهد فقط! و اگر براتش را کسی برایت گرفته باشد، بیلیاقت هم که باشی یک هو خبرت میکنند: بیا تا برویم...
من در «ننوشتهها»، اغلب ناخواسته، باعث رنجش شدم شاید؛ شاید تو دوستی که اینجا را میخوانی و مخاطب خاموشی، خاموشیات را از همین رنجیدگیات حفظ کردهای؛
مرا نه برای خودم، به خاطر رضایت پروردگار حلال کن!
و اگر حقی بر گردنم داری، پیش از آن که بازگشتی نداشته باشم، بیا و بگو تا با هم تصفیه کنیم! فیس تو فیس! بگذار یک «کربلا ندیده» از این شرمندهتر پیش اربابش نرود...اگر پایش به صحن برسد...
پ.ن: دعاگویتان خواهم بود انشالله؛ اگر چنان سعدی نباشم که "بوی گلم چنان مست کند که دامنم از کف برود"
پ.ن2: دعا کنید سفرم، پر معرفت باشد و ماندنی
شریعتی راست میگفت؛
«چه رنجی میکشد، آن کس که انسان است و از احساس سرشار است.»
خیلی پیشتر؛ پیش از آن که بتوانند بیش از این، روحش را بخراشند؛ همهی وجودش را درون حریری پیچید؛ و گذاشت توی صندوقچه آهنین و سرد.
آنقدر که حتی خودش هم، خودش را فراموش کرد؛ یادش رفته بود که قلب و روح و احساس دارد؛ یادش رفته بود که لبریز است از احساساتی که هدیه خداوندی است...
میخواست برای همیشه سرد بماند و سنگین؛ سرد باشد و تاریک؛ سرد باشد و سکوت....
یک روز؛ زیر برگریزان درختهای خاموش؛ دلش عجیب گرفت؛
و تنگ شد برای خودش؛
برای همان بخشی که روزگاری زیر خاکهای سرد گذشته؛ مدفون مانده بود.
اما دیگر چه کسی میدانست که صندوقچهی آهنین حاوی "خودش"، پشت کدام پیچ و خم زندگی داشت خاک میخورد؟
پ.ن1: مرمت کن منو از نو؛ نذار خالی شم از رویا...
پ.ن2: خیلی نوشتم؛ خیلیتر پاک کردم؛ اگر کاغذ جلوی دستهایم بود؛ تلی مچاله شده به خاکسر تبدیل میشد حتی! خواستم قید نوشتن را بزنم؛ خواستم حرف بزنم؛ خواستم صدایم یادم نرود! خواستم صدای قلبم را دوباره بشنوم؛ اما در نیامد! حتی روی سجاده. باید چیزی اینجا میبود که هر وقت برگشتم و نگاهَش کردم؛ همهی حرفهای نگفته و گفتهام باشد؛ که یادم باشد این سطرها، کدامین "لحظههای ناب" عمرم را شکل دادند؛ که یادم باشد این نوشته آمیخته به همان دردی است که روحم میکشد این روزها....که طعم همان نق زدنهای بهارانه را دارد؛ که قرار نبود پاییز امسال هم خراب شود روی سرم؛ ولی زهی خیال باطل!
پ.ن3: دلم میخواهد یکی از طنز نوشتههایم خیلی زود جایگزین این پست شود؛ حس میکنم این روزها زیاد نق میزنم!
پ.ن4: تو تصوراتت را میچینی کنار هم؛ و اراده الهی پودرشان میکند. همه چیز وهم میشود برای تو؛ و تو نق میزنی! عبد هم نتوانسته باشی!
چشمهای تو
دروغ میگویند
وقتی در چشمهایم خیره میشوند...
و زبانت، یاریاشان میکند حتی!
***
واژههایت،
کلافهام میکند!
کاش سکوت به دندان بگیری گاهی!
****
زجر دارد؛
وقتی به نوشتهای مینگرم که میبایست اینجا باشد الان!
و نیست!
زجــــ ــــــــ ـــــــــ ــــــ ــ ــ ـ ـ ـر
***
سکوت تو؛
دروغ است!
و چشمهایت سرد.
اما "گام"هایت، خوب نشان داد که چهره آرامت؛
فقط
"سکوت" توست!
پ.ن: فقط حال من نیست که غرق عذابه...ببین حال مردم مث من خرابه...