همیشه تابستون نچسب ترین فصل ساله،
علاوه بر افسردگی تابستانه، گرما و کوتاه بودن شب ها آدم رو آزار میده...
اضافه کنید این ها رو به بستری شدن ناگهانی مادر در بیمارستان، همزمان با نزدیک شدن تولد زینب خانم!
این جور مواقع همه امید میدن، همه میگن ما هستیم، هر کاری بود در خدمتیم ... ولی بازم ته دلت قرص نیست از آدم ها..
از این که کمکی از دستشون بر نمیاد، از این که شاید حتی روت نشه ازشون تقاضای کمک کنی...
این وسط گیر کرده بودم بین مادری که هم و غمش توی سی سی یو، خواهرم بود
و خواهری که گریه می کرد برای مادری که نمی تونه به دیدارش بره؛
قند عسل هم که جای خودش!
اما روزهای سخت هم میگذرند...
و امروز که به اون روزها نگاه میکنم، خوشحالم که تموم شدند و شاکر از خداوند و همه عزیزانی که دعا کردند و سعی کردند امید بدند بهمون :)
و بدین ترتیب، عضو هفتم خانواده ما به جمعمون اضافه شد: زینب خانم :)
و من که از دوازده سالگی!!! خیلی دوست داشتم حس خاله بودن رو تجربه کنم، به آرزوی دیرینه ام رسیدم
:)
پ.ن.1: خدایا، ناشکری هایم را ببخش.
پ.ن2: یه روزهایی که به شدت حس نوشتن دارم، وقتش نیست، روزهایی که وقت دارم، حس نوشتنش نیست! و من هنوز لبریزم از احساسات غریب و متناقض!
پ.ن3: دلم برفـــــــــــــــــــــــــ می خواهد، تند، یک ریز ببارد برایم، سرما بدود توی جانم، چادرم را محکم بغل کنم، بوت هایم خیس شود و انگشت کوچک پایم بی حس... دلم میخواهد برف بیاید تا روزهای سپید پوش کودکی ام زنده شوند در حافظه ام.