از وقتی پیامکی آشنا شدیم؛ هر روز که دروغ است...هر از گاهی دلم هوایت را میکرد.
دلم میخواست هر طور شده بیایم و تو را از نزدیک ببینم...
بالاخره پنجشنبه قرار شد تا اولین دیدار حضورمان رقم بخورد و تنها خدا میداند که در دلم چه شوقی داشتم برای دیدن تو...
دست خالی که بد بود؛ اما اینقدر همه چیز ناگهانی رخ داد که تنها توانستم از درب مترو برایت میخک سپید بخرم.
چندان آشنا نبودم با محلهات؛ پلاک خانهات را از چند نفر پرسیدم تا رسیدم...و بعد هی گشتم تا برسم به طبقه تو...
اما وقتی چشمم به تو افتاد...
قرارمان این نبود «مجید»؛ قرارمان نبود در دیدار اول اینطور غافلگیرم کنی؛
چشمم که به تو افتاد دلم ریخت پایین...بغضم ترکید و اشکهایم، پا به پای دلم فرو ریخت؛
قرار بود فصل مشترکمان، فقط «بیستوسوم اسفند» باشد...نه این دقیقا در همان روز و همان سالی که من به این دنیای دنی هبوط کردم، تو به بهشت برین، پر کشیده باشی.
وقتی تاریخ دقیق تولدم را روی سنگ قبر دیدم؛ بدجور پاهایم سست شد!
حالا مطمئنم خدا میخواست مرا با تو دوست کند... که خدا «الفت الله بین» قلوبمان
وگرنه نه فصل اشتراکمان آن بیستوسوم اسفند بود و نه پر کشیدنت در «هجده سالگی»
مجید!
خدا میداند و خودت که با دلم چه کردی...
پ.ن: طرح دوست آسمانی از عجایب آسمانی است
بزرگترین درد روی زمین را اگر از من بپرسی؛ میگویم نه «دلتنگی» است و نه «تنهایی» نه هیچ حس دیگری که این روزها همه از آن سخن میگویند...
( مخصوصا کاربران شبکههای اجتماعی)
بزرگترین درد روی زمین «جهالت» است؛
این که «ندانی»!
مثلا «ندانی» مسیر پیش رویت، درست است یا نه؛
بدتر از آن وقتی است که «ندانی» مسیری که داری به خیال «مستقیم» طی میکنی؛ بیراههای است که به لجنزار می رسد فقط!
بد دری دارد «جهالت» و «نادانی» اگر بدانی که نمیدانی!!
پ.ن: وقتی رسول ظاهری به حکم گناهانم غایب است و رسول باطنی به حکم همان گناهان مرده؛ چشم بر کدام خورشید بدوزم تا راه بیابم؟
پ.ن2: تا خدا فقط یک گام باقی است: بر خود پا گذاشتن! و چه سنگین است این قدم را برداشتن!
( انصافا گاو نر میخواهد و مرد کهن!)
پ.ن3: جهانی را تصور کن که مولایمان باشد؛ گمراه که شدی، یک دربست بگیری و بروی پیشش؛ چشمهایت را نخوانده برایت نسخه بپیچد! سرمست میزنی بیرون که نیازی نیست بین اهل دل و اهل منطق و فقه؛ سردرگم شوی هیچ گاه!
پ.ن4: یادم نمیآید آخرین باری که چیز جدیدی را آزمودم چه بود؛ یادم نیست آخرین مغازه جدیدی که تویش سرک کشیده باشم کجا بوده؛ با کمی اغراق حتی آخرین باری که با آدم جدیدی دوست شده بودم! یک چیزی درون من گم شده است...یک چیزی که عجیب «جسارتم» را محو کرده... از یابنده عاجزانه تقاضا میشود خبری بدهد؛ مژدگانیاش هم محفوظ است!
روی صندلی که نشستم ..تمام خستگیها را احساس کردم...
آفتاب بخورد توی صورتت و گرم باشی ولی نسیم خنک از پنجره ماشین خنکت کند! خسته باشی و بدانی کلی راه مانده تا مقصد!
تو هم بودی وسوسه میشدی حتی برای دو دقیقه چشمهایت را بر هم بگذاری...
کودک درونم: فقط چند دقیقه میخوابم..اصلا تا مرز خواب میرم و برمیگردم!
والد درون: نه! پنجره باز باز است....اگر باد بخورد و چادر و شالت برود کنار چه؟
کودک درون: فقط چشم بر هم میگذارم...به اندازهای که خستگیاش نماند...
والد درون: نه! زشت است آدم اینطوری بخوابد توی ماشین! گردنش کج بشود جلوی مرد غریبه و بیفتد روی شانه!
کودک درون: فقط چند لحظه... اصلا ماشین که بزند روی ترمز، چشمهایم باز باز خواهد شد...
و این گونه بود که تصمیم گرفتم دمی بیاسایم مثلا! همین که پلکهام افتاد روی هم...داشت تازه گرم میشد که راننده کوبید و دقیقا کوبید روی ترمز!
من هم دقیقا اینطوری شدم: o - O
کودک درونم وعده داد یک بار دیگر تست کنم که همه چی آرومه! این بار دیگه بزرگراه خلوت بود و ماشینها به راحتی ویراژ میدادند و همه چیز آماده بود...پلکهایم سنگین شد .شیرینی قدم زدن به دنیای "خواب" را تازه داشتم حس میکردم که...
همکار مهربان (!!!) یک هو گفت: خانم غریب! نخوابید یه وخت!
پ.ن:عکاس خوش ذوق: باز هم خودم ( به علت کثرت درخواستکنندگان)
سوژه: اگر به دنبال رشد باشی، هیچ سنگی مانع تو نیست!
مکان: یکی از پارک های تهران ...اون سیاهی انتهای عکس هم قند عسل و چادرش میباشد!
( برای مشاهده عکس با کیفیت بالاتر روی تصویر کلیک کنید)
پ.ن2: رفته بودیم مصاحبه با عدهای فیلمساز و تحلیلگر اجنبی! وسط مصاحبه ما اون یکی خیلی "امریکایی؛ گرفت خوابید:
پ.ن3: در همان پارک تهران، به صحنه جالبی برخوردم! توانمندی ساکنان سابق این مکان برای تولید چنین صحنهای واقعاً خارق العاده است!
بدنم از سرما میلرزد؛
پتو را پیچیدهام دور خودم؛ درد امان نمیدهد و تیر میکشد، چنان کرختم که پنجره نیمهباز و سوزی که باد سحرگاه تابستان میدمد درون اتاق که هیچ، حتی «درد» هم از زیر پتو بیرونم نمیکشد که قرصی دیگر ببلعم.
هوس بخاریهای زمستان میزند به سرم؛ بچسبانی خود را به شوفاژ و بدنت داغ داغ شود ...پشت شیشه سرمای برف را ببینی ولی روحت گرم گرم باشد.
بغض جولان میدهد میانهی میدان گلویم! از دیشب همهی راههای همیشگی را آزمودم بلکه آرام شود این روح؛ اما هیچ چیز این روزها جواب نمیدهد! به آدمی میمانم که لب مرز زندگی و مرگ، به انتظار ویزایی نشسته که ملکالموت باید برایش بیاورد! روحم آشوب است، عق میزند به این زندگی مدام!
دلم تنگ است که مثل گریههای بیتوقف جوانی، زار بزنم...زار.
همهی ماههای گذشته میچرخند «درون» سرم؛ همهی حرفها، همهی آدمها با صداهایشان...با سکوتهایشان...با نگاههایشان ...با یک یک واژههایشان!
کاش میشد همهی این دردها را هم با بلعیدن یک حبه قرص! به چاه فراموشی انداخت... کاش میشد با تخم بلدرچین و کبوتری باز کرد این زبان بسته را! اف به این دنیا...
پرتوهای آفتاب کمکم سرک میکشند؛ چه آفتاب بیحالی...آفتاب بیگرمای تابستان؛
باز هم زندگی!
باز هم روزی و روزگاری!
چه ناشکرم ... چه ناسپاس!
چقدر خستهام از آدمهای این روزگار....چهقدر خوابم میآد...
سحرگاه تابسستان 91
پ.ن: قیصر سروده است:
عاقبت پروندهام را، با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی،
باد خواهد برد باری
این روزها و از خیلی روزهای قبلتر، سرم را میاندازم توی مانیتور و نهایتا دیوار سمت چپم که پر است از عکسهای مختلف!
حتی در خیابان هم که میروم اینقدر غرق افکار خودم میشوم که آدمها را نمیبینم کلا!
ولی خب آدمیزاد است دیگر! یک مواقعی بلند میشود برود از آبسردکن لیوان آبی بردارد! یه وقتهایی میرود که وضویی بگیرد و برسد به نماز جماعت! چشم است دیگر! میافتد این طرف و آن طرف!
نمیدانم چند نفر این تصویر مشهور را دیدهاید در باب تفریحات بچههای دهه شصتی!
من همان موقع که تصویر فوقالذکر را دیدم به نرگسم گفتم: من که طبق مشاهداتم در اینجا، میگویم تفریح برخی! دهه شصتیها هنوزم همین است! من روزانه شاهدم!!! ( نیازی به اشاره صریحتر نیست که کدام دسته از دهه شصتیها و چه جنسیتی دیگر!)
خلاصه همین همکار که وصفشان رفت در بالا، هر ازگاهی نان قندی، کلوچهای، بیسکویتی چیزی تعارف میکند؛ و وقتی من تشکر میکنم و برنمیدارم، هی میگوید: شما چرا هیچی نمیخورین؟!!؟
د آخه برادر من! در حال مرگم باشم از اون دستهای شما "نوشدارو" هم نمیگیرم چه به برسه به اینا!
( البته اینا روتوی دلم میگم!)
پ.ن۱: خبیثانه است اگر بپرسم یعنی پسر سه ساله این برادر گرامی! چگونه دارد تربیت میشود؟!؟ (و چی میشه عاقبت؟)
پ.ن۲: از انصاف که نگذرم گرچه مرد تر و تمیزی نیست ولی خیییییییییییییییلی خوشقلب و مهربان و خوشرفتار است!دل و روحش معصومیت و سادگی کودکانهای دارد کلا!
اصلا ظاهر ژولیده میارزد به آن ادمهای مرتب و اتو کشیدهای که افکارشان کثیف است! آنقدر کثیف که روی لجنهای جوبهای تهران را نیز سفید میکند!