نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

برای خاتون عزیزم...

دست‌هایش....می‌لرزید...
«ترا چه شده که دست‌هایت این گونه بی وقفه می‌لرزد؟»

چشم‌هایش...
«نگاه‌های لبریز از زندگی‌ات، برق چشم‌هایت را که هیچ وقت کسی اشکشان را ندید، چه کسی دزدید؟ این معجون بغض، خشم، اشک‌های یخ زده، و غم را چه کسانی در چشم‌های قهوه‌ای ات نشانده خاتون؟»

لب‌هایش..
«خنده این لب‌ها را چه کسی غارت کرد؟ این لب‌ها که امروز خشکیده‌اند، پیامبران امید بودند روزی.. این غبار اندوه را چه کسی بر رویت پاشیده و مهر سکوت بر لبانت زده؟»


پاسخش نگاه بود و نگاه.. به سان رییس قافله‌ای، که راهزنان دار و ندارش را در برهوت به یغما برده باشند... مثل پیرمردی که دست رنج یک عمرش را پسرک جوانی دود می‌کند، مثل زنی که دختر نوزادش را به گور می‌سپارند...

مگر می‌شد قلب زخم خورده‌اش را در پس نگاه‌هایش ندید؟ مگر می‌شد ترک‌های روح مهربانش را نادیده گرفت؟ پاهایش نا نداشت... مثل پدری بر سر جنازه پسرش...
زیر افتاب بی رحم مرداد، که رو به خاموشی می‌رفت، قدم زنان به دنبال خودم کشیدم او را

...

خاتون بیا...
 
«بیا از پیرمرد گلفروش گل بخریم و گرمتر از همیشه از او تشکر کنیم، بیا با راننده زمخت تاکسی محترمانه‌تر باشیم... »

«خاتون!
 
اگر خنده‌ات را ربودند، اگر قلبت را شکستند، اگر غرور، نشاط، امید و اعتمادت را خراشیدند، مگذار مهربانی‌ات را فتح کنند... تو مهربان بمان... مگذار سرمایه قلبت را به یغما ببرند... »

خاتون!
«دست‌هایت را در دستانم بگذار، این دست‌ها آغوش می‌خواهند.. آغوش رفیقی که دردشان را بفهمد، مگذار این دست‌ها یادشان برود برای گشودن گره‌ها خلق شده‌اند نه گره انداختن در زندگی دیگران... »

خاتون!
«چشم‌هایت... بگذار در اشک، غسل کنند... چشم‌هایی که عمری یادشان داده‌ای خوبی را در وجود مردم ببینند، نگذار یادشان برود برای امید بخشیدن آفریده شده‌اند..»

خاتون... خاتون خاتون...
«دست‌هایت را روی زانوان دردناک خودت بگذار... یادت باشد تو "فرشته امیدی"، یادت باشد که خوبان و مقربان هم از این دنیا کشیدند ولی از رسالتشان دست نکشیدند...»

خاتون من،
«یادت باشد که من یتوکل علی الله، فهو حسبه، یادت باشد که آنسوی همه تنهایی‌ات، آلیس الله به کاف عبده (زمر 36)؟»


 

پ.ن: این متن را برای خاتونی نوشتم که امروز در خشم و غم و اشک غوطه ور بود و مضطر، پناهی نداشت... با هم پیاده رفتیم، برایش گل های توی عکس را خریدم و شب، بعد از خواندن متنی که برایش نوشته ام، گریست


پ.ن:2 خاتون من امروز، روز بدی داشت اما

at the end of the day, it is just another bad day that wont last forever...

نظرات 2 + ارسال نظر
ریحانه دوشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 02:54 ق.ظ

حس.. حس.. حسسسسسسس...
چقدر خوبه که هنوز می نویسی...
امشب به طرز عجیبی دلم هوای وبلاگ نویسی کرده...
چقدرررررررررر دلم تنگ شده برای نوشتن ها و کامنت بازیامون :((
دلم تنگ شده برای اون روزها..

سلام عزیزکممممممممم
اره منم تازه دوباره شروع کردم
همتون گم و گور شدین اصلا! هیچ خبری ازتون نیست...
اپ های موبایلی ما دوستای وبلاگی رو از هم دور کرد...هعییییییییییییییییی!
اگر دوباره نوشتی، ادرس وبلاگتو بهم بده سر بزنم بهت...
خیلی دوستت دارم خانمی

شاید خودم سه‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1395 ساعت 12:49 ب.ظ http://shayadkhodam.blogfa.com

بسیار زیبا بود

تشکر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد