اعتراف میکنم یه روز گرم پاییزی بود؛
همهمون توی اتاق بودیم که یک هو خبر رسید فلان جا و فلان جا برنامه است!
تازه داشتیم بساط ناهار رو میچیدیم که فراخوانده شدیم.
خبرنگاری، بدتر از آتشنشانیه! چون آتشنشانها نهایتا روزی یکی دوبار اعزام میشن؛ ولی خبرنگار بدبخت روزی دو سه بار باید بره محل حادثه برای پوشش اخبار!
خلاصه؛ ناگهانی بودن برنامهها از یک سو و وسط ناهار و نماز بودن از یک سوی دیگر،
من و همکارم، هول هولکی زدیم بیرون؛ خبرنگار سوم هم که رفته بود و فقط یک نفر در اتاق باقی ماند!
فردا که اومدیم یه نگاهی چپ چپی با خنده کرد و گفت: خجالت نمیکشید چهارتا خانوم تو این اتاقن؟ این چه بساطیه! دیروز همهتون رفتین ... دمپاییها یه طرف وسیلهها یه طرف دیگه! من براتون همه رو مرتب کردم و ...
و خلاصه عرق شرمی بود که بر پیشانی ما ننشست!
خب طبیعیه در کار خبرنگاری!
اعتراف میکنم آدم میشه تمییز باشه ولی حالا نه چندان مرتب!
و اعترافتر میکنم هنوزم که هنوزه، وقتی میخواد بیاد طرف میزم، سریع یه سامانی بهش میدم....
پ.ن: این خاطره دقیقا مال مهر 88 هست!
پ.ن۲: روزهای گذشته، با هم فراز و فرودهایش شیرینند...وقتی میگذرند و تو میایستی کناری و نجوا میکنی: گذشت...
پ.ن۳: نوایی که چندیست در ننوشتهها میشنوید شاهکار دیگری است از «عمر اکرم» به نام My Hope Is You
پاییز که میآمد بی خودی حالم رو به راه میشد؛
مخصوصا وقتی مینشستی توی کلاس و استادهای جدید، و بعد هم بوی خوش خزیدن توی کتاب فروشیها و کاغذهای نو را استنشاق میکردی!
آویزان شدن توی مترو و اتوبوس و صف تاکسی و خستگی مشقها و پروژهها و کفرانسها... هیجان برای رزرو اولین کنفرانس؛
و از این دست درس خواندنهای با عشق و حال، پر از شور یاد گرفتن و آموختن...
دلم مهر میخواهد که بروم و بنشینم کلاس «اول ب»
روی نیمکتهای چوبی که پرچهایشان همیشه مانتویم را نخکش میکرد
باز هم همان "با من دوست میشوی" های بچگانه ولی خالصانه که نه بازی با کلمات را بلد بودیم و نه ابایی داشتیم از خواستن.
این بار اگر قرار باشد یاد بگیرم، میخوام زندگی را از نو بخوانم؛
بخوانم که رابطه آدمها فیثاغورثی نیست؛ یادم بماند که زندگی، سینوس و کسینوسش زیاد بالا و پایین میشود اما محورهایش همیشه ثابت است...
یاد بگیرم جمع و تفریق و ضرب و تقسیم، رفتیاند و این تنها "اعداد"ند که در معادلهها باقی میمانند و خواستنیاند؛ نه «ایکسی» باقی میماند و نه «ایگرگ»!
یاد بگیرم که جغرافیای زندگی بینهایت است و زمین یکپارچه! و این مرزهای جغرافیایی را فقط برای ساختن "تاریخ" ساختهاند.
یاد بگیرم که شیمی، یعنی کیمیاگری روحها با واژههایی که گاه لطیف میشوند و زندگی میبخشند و گاه باید بشکنند و بخورند آیینههای زنگار زده روح را!
یاد بگیرم که ادبیات، فقط برای فریب آدمها نیست، که دروغهایت را بپیچی در زرورق قشنگ واژگان و به خورد اطرافیانت بدهی!
حتی یاد بگیرم که هندسه زندگی، همیشه دست من نیست، گاهی باید «جبر» خواند فقط!
و بنویسم مشق زندگیام را، حتی پر از غلط، روی همان دفتر سپیدی بنویسم که قرار بود تمیز بماند همیشه!
وای که چقدر برای آموختن باقیست؛
کدام مدرسه باید نامم را بنویسم؟
پ.ن: اعتراف میکنم بعد از این که نوشتم «بوی خوش خزیدن توی کتاب فروشیها»؛ یادم آمد همچین هم بوی خوشی نداشتند خود کتابفروشیها! ولی اصلا کتاب فروشی و کتاب خریدن چنان حال خوشی دارد که آدم بویاییاش، یادش میرود!
پ.ن2: من همیشه از شنیدن این شعر «باز آمد بوی ماه مدرسه» آن هم ساعت شش و نیم صبح که باید خواب نازنین را رها میکردم؛ به شدت متنفر بودم!! علیرغم همه شوقی که آموختن داشت حتی!
اغلب زمانی میرسد که همه پشت میزهایشان نشستهاند و اتاق چنان فضای بستهای دارد که به سختی باید از کنار صندلیها عبور کند و به آخرین صندلی در گوشهی منتهی الیه سمت چپ برسد،
خلوتگاهی که محصور به دو دیوار است و چنان دنج، که گویی خدا فقط برای او آفریده است.
صبح که وارد اتاق میشود «سلام علیکم» میگوید و مستقیم میرود سر جایش؛ و غروب باز به مخاطبی بیهدف در اتاق، «خسته نباشید و خداحافظ».
این تنها مکالماتش با ساکنان اتاق است اگر درجه سرما یا گرمای اتاق اذیتش نکند؛ با این که به نظر میرسد تقریبا همه را طی این چندماه میشناسد.
باقی مکالماتش در بهترین ساعات زندگیاش، از هشت و نه صبح تا غروب، با رییسش است که اغلب کوتاه و مختصر است و بیبحث و مقاومت!
نه در شوخیهای جمعی اتاق مشارکت میکند و نه سر برمیگرداند که ببیند چه خبر است در دنیای پیرامونش! گویی به این اتاق و ساکنانش تعلق خاطری ندارد...
سرش توی مانیتور است حتی وقتی دارند با او حرف میزنند و او پاسخی میپراند کوتاه.
روزی دو سه بار گوشیاش زنگ میخورد؛ یا کوتاه و مختصر جوابی میدهد یا می رود بیرون و بعد از نیم ساعت برمیگردد... پای تلفن آدم دیگری است اما؛ شاد و پر انرژی. ان دخترک منزوی گوشهنشین اتاق ما، آدمی میشود که روابط اجتماعیاش بالا مینمایاند و نشاط و شعف در واژه واژهاش میشکفد!
به ندرت صندلیاش را ترک میکند؛ گاه فقط برای برداشتن لیوانی آب از آبسردکن آن سوی سالن؛ و گاه برای نماز ظهر...
توی نمازخانه هم نمازش را میخواند و بیهیچ کلامی میرود...
به سویش بروی با گرمی برخورد میکند؛ سوالی بپرسی با مهربانی پاسخ میدهد و اگر چشم به چشمهایش بدوزی لبخند تحویلت میدهد! اما غرق افکار خودش است و مانیتوری که گویی همه زندگی کاری و جاریاش را تشکیل میدهد!
به سرزمین کشفنشدهای میماند که شاید در دلش گنجهایی مدفون باشد اما چنان مرموز است که نهایتا، همه گنجهایش استخراجنشده، زیر فوران آتشفشان روحش، دفن خواهد شد روزی...
پ.ن: اعتراف میکنم طی دو سال قبل هر وقت خواستم کسی را وصف کنم با ترس و لرز بوده و این بار نیست! چرا که در محیط کاری جدید کسی «ننوشتهها» را نمیشناسد هنوز...( اگر بگذارند ناشناس باقی بماند این خبرچیننان!) بیم آن نبود که ان کس که وصفش میرود بخواند! بیم آن بود که برداشتهای التقاطی خودش را میچسباند به ننوشتهها و من هربار باید پاسخگو میبودم و گاهی فوش میخوردم حتی!
پ.ن۲: خوره نوشتن بدجور وسوسهام کرد و داشتم چند نکته را درباب رییسم مینوشتم که حتما بزنم در وبلاگ که یکهو! کاری پیش آمد و نشست پای سیستم من! از آن روز مدام از خودم میپرسم یعنی خواند؟ نخوانده؟ بزنم؟ نزنم؟
بعدا افزود: نخوانده؛ پاسخ سوالم را یافتم اما نکته مثبتش اینجاست که اگر میخواند هم خیالش نبود! داشتم ناامید می شدم از دیدن این آدم ها/11/7///00:57