نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

بهاریه

¿ این چه سنتی است که

 همه،

 آخر سال

شتاب‌شان زیاد می‌شود؟!

 

برای رسیدن به آغاز بهار می‌دوند!

و وقتی بهار می‌رسد، بار دیگر رخوتی نوین! در وجودش‌ان ریشه می‌زند!؟

 

¿ روزهای آخر سال که رقم می‌خورند،

همه

برگه‌های ارزیابی عمل‌کردشان را می‌گذارند روی میز

و  برگه‌ها

فقط

خاک می‌خورند!

 

¿ بی دلیل می‌نویسم؛

تا آخرین نوشته‌ی سال 89 «نَنوشته‌ها»

به جای نگاه به گذشته،

امیدی به آینده باشد.

(تاثیر کار جدیدمه فک کنم!)


 پروردگارا در سال 90

وبلاگم  را از سرگردان شدن، مصون دار..

امیدوارم سوژه های تاپ ( که به خود سانسوری ختم نشوند!) بر سر راهم سبز! شود!


 

پ.ن1: برای همه‌ی مسلمین، در آستانه‌ی ورق خوردن طبیعت! دعا کنیم؛ علی الخصوص شیعیان بحرین.

 

پ.ن2: هرگونه انتقاد یا پیشنهادی در باره ی «نَنوشته‌ها»  در سالی که گذشت را پذیراییم! ( در همین کامنت دونی ذیل!)


 

پ.ن3: تا تو نیایی، بهار دل ما رقم نخواهد خورد...!

گزینه‌ی برتر!

دنیای ما دنیای «انتخاب» است؛

 

آغازش با «انتخاب کردن» بود؛

انتخاب روزی برای حضور در این دنیای فریبنده.

 

 

و امتدادش بر اساس «برگزیدن» است؛

برگزیدن دوست؛ هم‌راه؛ مسیر و هدف!

 

 

و  خاتمه‌اش ...

 


 

 

پ.ن1: من انتخاب می‌کنم؛ پس هستم!

پ.ن2:بیا انتخاب کنیم؛ پیش از آن‌که انتخاب شویم!

پ.ن3: انتخاب‌ش نمی‌کردن؛ سراغ گزینه‌ها رو می‌گرفت!!!!

 

 

پ.ن4: عمرا اگر از این پست سر در آورده باشید!

اتاق انتهای راهرو

اتاق انتهای راهرو حس و حال غریبی دارد...

گذرم که به آن راهروی تنگ و دراز می‌افتد؛ گام‌هایم برای پیمودن طولش سست می‌شود!

 

اتاق دقیقا انتهای راهروست؛

میز و صندلی آن دقیقا روبروی در ورودی‌اش؛

وکاملا مشرف به همه‌ی ترددهای اداره.

 

اتاق اغلب دل‌گیر است؛

کرکره‌ها همیشه تنگاتنگ؛ به هم چسبیده‌اند و روزنه‌ایی برای ورود نور آفتاب باقی نگذاشته‌اند...

 

کمدی سمت راست اتاق است پر از کتاب‌هایی که چیزی ازشان نمی‌فهمی؛

و برگه‌هایی که کنار هم در سمت راست میز اتاق تلنبار شده است...

 

اتاق به مطبی متروک می‌ماند!

 

از آن مطب‌هایی که دکتری پیر و بی‌حوصله پشت میزش نشسته است؛

و تو کودکی می‌شوی که از ترس «آقای دکتر»؛ سکوت می‌کنی و همه‌ی حرف و دردهایت در گلو رسوب می‌شود.

 

‌نگاهی که به اتاق بیندازی؛ خواه ناخواه چشمت به مُهری می‌افتد که روی میز مانده است...

از آن مُهرهایی که  همان دکترهای بی‌حوصله می‌کوبند پای نسخه‌های از قبل پیچیده‌اشان و تجویزش می‌کنند...

 

اتاق غریبی‌ست؛ اتاق انتهای راهرو....


 

پ.ن1: توصیف به این روشنی! پی‌نوشت می‌خواد چیکار!