قرارمان همین بود؛
خیلی کارها را نه برای رضای «تو»؛
که برای دل خودم انجام دهم..
تا هیچ وقت از «تو» توقع نداشته باشم جبرانشان کنی...
و من باشم و همهی پیامدهای انتخابهایم..
حتی اگر «مهربانی کردن» باشد!
پ.ن1: تفال زدم به قران و «امن یجیب» آمد؛ این روزها همهاش امن یجیب میخوانم...
پ.ن2: با گناهانی که از خود ساختیم/ما ظهورت را عقب انداختیم/ و روز به روز در آتش این گناهان بیشتر میسوزیم...
دستهایت را از دستانم بیرون کشیدی؛ در پشت سرت باز ماند،
و دلم پا به پای تو گریست...
چشمم نیز.
این تقدیر من و توست...که بکِشیم از این روزگار..از ضربات سهمگینش!
بهترینی بی آن که بدانی؛ روزگار است دیگر؛ با هر که دوستداشتنیتر است چنین میکند!
به دل نگیر اگر ایام به کامت نیست؛ ایمان داشته باش که خداوند همیشه یاور توست؛ همیشه و همه جا...
و من ترا در آغوش خدا دیدهام...
تو میروی و من؛
بانیاش را نفرین میکنم...
پ.ن1: برای دوست مهربانم خـــــــــــــــیلی (موکد بخوانید) دعا کنید.
پ.ن2: روزگار خوش نیست؛ تقدیر نیز!
مسجد را همه به اسم «سید حبیب» میشناختند؛ توی همهی شهر، مسجد «فاطمیه» را کسی به نام خودش نمیشناخت.
همهی زندگیاش در یک دو-راهی طی شد؛ دست راست مسجد که مغازهی قدیمیاش قرار داشت و روبهروی مسجد که خانهاش بود. همهی زندگیاش هم وقف مسجد شد؛ صبح، ظهر و شب، از قبل از اذان تا بعد از خروج آخرین نمازگزار توی مسجد بود؛ حتی لحظهی سال تحویل.
قدمهای پدر بزرگم، همیشه آرام بود و خودش، عاشق نوههای دخترش. ما را مینشاند روی پاهایش و برایمان شعر میخواند.
میدویدیم توی مغازهاش و او همیشه لابلای شیشههای عسل و ظرف و ظروفش، «آب نبات قیچی» داشت، کاغذ را قیف میکرد و آب نباتها را میریخت درونش و میداد دستمان.
محرمها همیشه سیاه میپوشید و در دستهی سینهزنها سینه میزد؛ نذرش «آب» بود؛ نه شربت، نه چای نه شیر نه هیچ چیز دیگری! ظهر عاشورا فقط «آب» میداد به دستههایی که به سمت تکیهی بزرگ محل میرفتند.
دم در مسجد دیگ بزرگی میگذاشتند و تویش آب میبستند و تکههای بزرگ یخ را میانداختند درونش، ما دخترها هم همیشه روی پلهها شیطنت میکردیم و گاهی کمک؛
آن موقع من و دختر خالهام کوچکترین نوه بودیم؛ دستهها که رد میشدند از ترس میدویدیم توی راهروهای مسجد یا میخزیدیم در شبستان مردانه؛ صدای سنگین طبلها تنم را میلرزاند؛ دختر بچه بودم...ظهر بود، صدای طبلها و سنجها هراسناک بود برایم با این که بیش از سه سال داشتم...
یکی از دستههای شهر، «دستهی عربها» بود؛ عدهای مرد که سر و صورت را با چفیههای سرخ بسته بودند و به سبک اعراب سینه میزدند و میخواندند؛ از این دسته بیش از همه میترسیدم؛ با این تصور که عدهای بیگانهاند..کسانی که شبیه پدر و پدر بزرگ نیستند..نزدیک که میشدند میدویدم بالاترین طبقه: شبستان زنانه؛ و از پنجره با ترس نیم-نگاهشان میکردم...
صدای طبلها، دستهی عربها، پدر که پیشم نبود و لابلای دستهها سینه میزد؛
میدانی! دختر بچهها زود میهراسند....
پ.ن1: دلم پدربزرگ را میخواهد، چهرهی آرام و لبخند گرمش را؛ خدایش رحمت کند، مرد نازنین و بی آزاری بود..خیلی وقتها خیلی دلم برایش تنگ میشود! من بابابزرگمو میخوام!
پ.ن2: روضهی «رقیه (س)» را فقط دو گروه خوب میفهمند: دخترهای بابایی و پدران دختری! فقط این گونه است که میفهمی چه جفایی کردهاند در حق «رقیه (س)»
پ.ن۳: فاتحهای بخوانید برای پدربزرگم و همهی رفتنگانی که روزگاری در هیأتها بودند...
هوای سرد عصرگاهی این روزها و من کنار خیابان؛
سوار ماشینی شدم که ایستاد،
و پسرک جوانی که به نظر میرسید هنوز اوایل دههی سوم زندگیست؛
مشغول گپوگفت با مسافر جلو بود؛ همچنان که «کریمی» گوش میکرد؛
میگفت فروشندگی میکند در پاساژی همین اطراف و صبح مسافری را سوار کرده بود؛
مسافری که وقتی سوار میشود و صدای مداحی را میشنود میخواهد ضبط خاموش شود.
با افتخار وصراحت عجیبی از حماسهای تعریف کرد که رقم زده است: زدم کنار و گفتم پیاده شو! هر چی حدی داره! حالا اگه هلن بود که میگفتی زیادترش کن!
مسافر جلو با خنده همراهیاش کرد و جوانک ادامه داد: به مولا! به همین راحتی پیادهاش کردم! هلن جای خودش مداحی هم جای خودش!
داشتم فکر میکردم «حسین» را به این راحتیها نمیشود از دلها گرفت؛
عشق به «حسین»؛ موهبتی الهی است که خواهناخواه در دلها حضور دارد؛ مگر این که زیر انباشتی از معاصی دفن شود...
پ.ن: نوشتن این متن به منزلهی تایید این نوع عملکرد نیست؛ اما اگر مثبت نگاه شود میرسید به نتیجهی آخر متن!
نقش می زنم؛
بر بوم روزگار!
پالت رنگم پر از واژههای رنگارنگ...
و به جای تربانتین برای روانیاش، روح میدمم..
زندگی میکشم؛ با زنجیری از واژهها.
ن
پ.ن۱: برخی واژهها غوغا میکنند این روزها مثل عطش!
پ.ن2: این روزها ذهن میدود سوی بیابان و خــــــــارها...
پ.ن3: کربلایی که شدی، جرعهای از معرفت را نصیب بیبهرهگان کن!
التماس دعا