زمان: در ساعت شلوغی، غروبهنگام
مکان: مترو!
زن درشت هیکلی کنار من نشسته بود و مدام «آه» عمیق و حجمی از هوا را از سینه برون میداد و خدای را سپاس میگفت؛
به او گفتم: خدای هم رضایت ندارد که با این حجم سیری که بلعیدهای، آه بکشی و او را سپاس گویی!
که او از حمد و ثنای تو بینیاز است و ما خلق الله حاضر در این قطار، به اکسیژنی برای تنفس سخت نیازمندیم!
(البته توی دلم)
پ.ن: هوا بس ناجوانمردانه زمستانی نیست! :(