نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

فقط نیم ساعت!

صدای روضه از بیرون می آید..

قلبم در سینه جای نمیگیرد..

روح میخواند عطش رفتن را

و کار و عقل و خستگی، نغمه ی ماندن سر داده اند!

افسوس خوردن ها فایده ندارد...

اگر فقط نیم ساعت میتونستم زودتر از محل کار بزنم بیرون....

اگر فقط...


قدر آزادیت را بدان....


روایت عاشقی من...

آهی کشید و پرسید: تا حالا عاشق شدی؟..عشق دنیایی منظورمه ها ...نه عشق الهی

با حسرت گفتم: آره...

مشتاقانه نگاهم کرد و گفت: خب؟؟؟...بهش رسیدی؟

آهی از سینه برون دادم و گفتم: نه...

با هیجان  و اندوه پرسید: چراااا؟

گفتم: مشکلات اقتصادی..

با اشتیاق بیشتری که بعد قصه ی عشق ناکام خودش را برایم بگوید پرسید: خب یعنی چی؟

گفتم : پولم نمی رسید..

با اندوه و همدردی گفت: یعنی خیلی پولدار بود؟

لبی کج کردم و گفتم: تقریبا

دادش در آمد: یعنی که چه؟

گفتم خب گرون بود ....پولم نمی رسید بخرمش!

ابرویی بالا انداخت و حق به جانب نگاهم کرد!

نخاستم بیشتر از این در خماری نگهش دارم..گفتم: ادم که نبود..شی بود!

همه ی ساعت های من !


آبدارچی در زد و وارد اتاق شد..

-          از خانم های این اتاق کسی ساعت جا نذاشته؟

-          من نگاهی به همکارم کردم و گفتم "نه..البته همه نیومدن هنوز.."

-          ساعتی بعد ابدارچی بازگشت و گفت "همه اومدن ها ..کسی ساعت جا نذاشته؟"

و باز گفتم "نه!"

بعد از وضو، دست  بردم درون کیفم که ساعت را ببندم به مچم...


این بار من درب را کوبیدم و درون ابدارخانه شدم: "ببخشید ساعتی که پیدا کردین صفحه اش گرده؟"

ابداچی با قیافه ی حق به جانب: "مال شماست؟"

من:

اعتراف های یک اعدامی

من و تو نداریم که!

خودت هم میدانی که خیلی وقت ست دیگر ترا نمی پرستم...

خودت هم میدانی، هر روز در خیابان بتی جدید سر راهم سبز می شود که دلم را می برد ساعت ها...

مجلس که بی ریاست...

میدانی خیلی وقت پیش گم شده ام در هیاهوی این روزگار غریب...

خودمانیم دیگر...

همه  گفته اند تو خیلی بزرگی و بخشنده!

پس در ک میکنی که همه ی لحظاتم پر است از همه ی چیز ها ...

برای همین دیگر برایت در ذهنم جای ندارم...

 

آری..."گم" شده ام...."گم"!

اگر مرا یافتی...برم گردان....طاقت دوری ندارم...


این چنین منفور

همه ی کره کره ها پایین بود!


و تنها عابران خیابان، 

دانشجویان معترض بود و یگان ویژه!


همهمه ...جیغ..فریاد...و بوق های ممتد..

هنوز صدای شعارهای قبیحشان در سرت طنین انداز است...


ما اهل کوفه نیستیم..پشت کسی بایستیم...

امام زمانی که عرضه نداره جلوی امریکا بایسته نمی خوایم!


و والدین امروز ایران اسلامی! ما

چقدر در تربیت فرزندانشان...موفق بوده اند...

خدایاا..به کجا می رویم؟ چنین شتابان و منفور؟