گاهی اوقات تیغی بزرگ به دست میگیرم و میافتم به جان خودم!
شکنجهگری میشوم بیروح، که تکه تکههای روح خودم را با همین دستها، خراش میدهم!
گویی باید درد بکشد، فریاد بزند، استخوانی بکشند؛ به سان زنی که به خود میپیچید تا فرزندی بزاید.
اما از میان همه دردهای من، کودکی به دنیا نمیآید، فقط بخش دیگری از من، از روحم، از همانی که تو در وجودم به ودیعه نهادی؛ میمیرد...میرود...
پ.ن: خود را بکُش، پیش از آن که به دست دشمن بیفتد و زیر دست او شکنجه شود
پ.ن2: “Hello” by Evanescence