نگاهی انداخت به سه کتاب قطور و 12 مقالهایی که باید دوشبه میخواندمشان!
گذری کرد؛
رفت و دوباره آمد و چهره «آویزان!» مرا دید.
با حسرت گفت:
حیف!
نه میتونم برات بخونمشون!
نه انگلیسی بلدم که به جات رنگی پنگیشون کنم!
* رنگیپنگی: هایلایت کردن نکات مهم کتاب!
نمایی از یکی از کتب رنگیپنگی!
**********************
قندعسل از من طلب قرآن کرد؛
قرآنی برداشتم و تقدیمش کردم.
نگاهی کرد و گفت: نه از اینا نمیخوام!
من: فرقی ندارم قندعسلم! قرآن قرآنه دیگه!
قندعسل: نه من قرآن ِ مجید رو نمیخوام! قرآنِ کریم رو میخوام!
من:
پ.ن: اخیرا میاد کنار دست من وقتی پای پیسی نشستم ومیگه: وبلاگت رو باز کن خاطراتی که ازم نوشتی بخونم! بعدد هم میخونه و کلی میخنده!
از اول هم همه میدانستند این شغل جدید خیلی تغییرش داده؛
همیشه میگفت آزارهای شما مرا خسته کرده؛ همیشه میگفت شما ناکارامد هستید.
اما از زمانی که یک هفته هر روزش را دیدم و به چشمهایش خیره شدم، گفتم آدم سابق نیست.
یکی دیگه هم همینها را گفت، منتهی میگفت پول ادمو عوض میکنه!
نمیدانم چه بود؛ هر چه بود خیلی عوض شد؛ گاهی وقتها نمیشناختمش، ان فرد پر ارنرژی نبود، آن دلبستگی به کارش را نداشت
وقتی گفت میرود، همه اصرار کردیم بماند،
ماند،
اما روحش جای دیگر بود؛ بعد هم کم کم بیتفاوتتر شد.
بیتفاوتی بد دردیست، خیلی بد دردیست، یکی اگر بیتفاوت بشود یعنی دیگر نیست، بود و نبودش یکیست؛ شاید هم میخواست حالیامان کند که دیگر میخواهد برود و ما نباید بخواهیم بماند!
باک بنزینش خیلی خالی بود؛ دلش هم نمیخواست برود پرش کند؛ میگفت نمیتواند، ولی من میگفتم نمیخواهد! خیلی بدش آمد وقتی گفتم که خودت نمیخواهی؛
خیلی بدش آمد.
من اما دوستش داشتم، خندهها و نگاههایش را دوست داشتم؛ همیشه مثل یک برادر مهربان بود برای ما؛ قبل از اینکه بیتفاوت بشود. قبل از اینکه بیخیال بشود، دلم برایش میسوزد، اگر برنمیگشت و بیتفاوت نمیشد اسطوره میماند!
مثل رضازاده که در اوج رفت و اسطوره ماند؛
اسطوره ایستادگی در برابر کجخلقیها، اسطوره ایستادن در برابر مشکلات، اسطوره ادب انسانی.
خدا پشت و پناهش باشد
خیلی دلم میخواست هایپر لینک بدهم به وبلاگش، دستم نرفت اما....
****************
پ.ن1: خیلی وقت پیش نگاشتم متن فوق را؛ مصلحتاندیشی نگذاشت زودتر منتشرش کنم!
پ.ن2: وقتی رفت خیلیها برایش اشک ریختند؛ خیلیست که کارمند برای از دست دادن رئیس گریه کند؛ خیلی معنا دارد!
همین است!
همین اندیشهها و ترس از انتشار همین دیدگاههاست که ما را وا داشته است تا اخطار دهیم!
بعد از سی سال انقلاب کردهاید که بگویید: مبارک تو برو گمشو...من هم میرم خونهام و همه چی تمام میشود؟
بعد از سی سال غیرت و رگ عربیتان در همین حد بود؟
استرق سمع من!
البته استراق سمع هم که نبود؛
داشتند دوتایی حرف میزدند با فاصله دو صندلی از جایی که من نشسته بودم؛
من هم صدایشان را شنیدم!
یعنی چون جالب بود جذب شدم! و لاغیر!
آقای ایکس: چی شد اون کار من؟ بالاخره چیکارش کردید؟
خانم ایگرگ: هنوز هیچی، باید یه مافوق روش کتبا چیزی بنویسه تا بشه نقضش کرد
آقای ایکس: یه دست خط از دکتر بگیرم را ه می افته؟
خانم ایگرگ: اسفندیار باشه بهتر جواب میده!
پ.ن: خانم ایگرگ و اقای ایکس دو تن از کادر دفتر ریاست جمهوری
پ.ن2: صحنه جرم هم در یکی از بخش ها و دفاتر ریاست جمهوری!
Spesd dial مرورگرها هم چیز مزخرفی است!
دوازده صفحه را تنظیم کردهام روی اپرا...
اپرا که باز میشود نگاهشان میکنم! مثلا سایتهای مفید و به درد بخور را انتخاب کردهام تا حواسم باشد وقتم را حین حضور در دنیای مجازی صرف مهمترینها کنم!
ولی همان یک صفحه گودر است که مرا غرق میکند بیشتر!
مرض بدی گرفتهام!
وبلاگ را باز میکنم اما دست و دلم به نوشتن نمیرود!
چند نوشتهایی draft گذاشتهام
ولی الان بالا آمدنشان بهصلاح نیست ( همان مصلحتاندیشی مزخرفی که گریبانگیر خواص مان شده است!)
پارسال برف نیامد..امسال فقط یک بار برف درست و حسابی دیدیم...زیر برف که بودم حس خوبی داشت! نخستین روز امتحانات نخستین ترم!
از خانه که بیرون زدم دو مرد کهنسال را دیدم..دوهمسایه..پارو به دست...
خدا را شکر میکردند برای برف ...چه شعف غریبی درون چشمهایشان میدرخشید...
چه نسل جوان بیحوصله و کمجنبه ایی داریم!
یادشان رفته زندگی کنند!...انگار زندگیشان شده فقط دویدن برای رسیدن؛ دویدنی که تنها به نرسیدن ختم میشود...