نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

اف بر تو‌ای دنیا!

توی  کافه تنها نشسته‌ام؛ غروب همین جمعه دلگیر آخر سال... آدم‌هایی را نظاره می‌کنم که با ذوق می‌دوند تا به سال جدید برسند... 
هیجان کودکانی که برای عیدی‌های نگرفته اشان نقشه می‌کشند... زنانی که طعم نو شدن خانه را تجربه می‌کنند و مردانی که استرس هزینه‌های عیدانه را با شادی زن و فرزند می‌گذرانند. 
با دیدن هیچ چیز حالم خوب نمی‌شود. 
حتی با دیدن لباس‌های رنگارنگ.. با دیدن مردم هیجان زده و پر نشاط و لبخند... با دیدن همه امیدهایی که در هوا می‌چرخد برای نو شدن سال جدید، لباس جدید، روزگار جدید... 
داغی بر دلم مانده که هیچ چیز خوبش نخواهد کرد؛ چنان پستی دنیا را چشیده‌ام که هیچ چیز تلخی‌اش را از کامم نخواهد گرفت. 

اف بر تو‌ای دنیا! 
اف بر تو که خوبی و بدی‌هایت جز بلا و بدبختی و رنج هیچ نیست. 
اف بر تو که ما را به دنبال خود می‌کشانی و بیچاره امان می‌کنی و بر بیچارگی امان می‌خندی. 



پ. ن: هر سال زندگی زخم عمیق تری روحم را می‌نوازد... هرسال درد جدیدتری بر کلکسیون غم‌ها و رنج‌هایم اضافه می‌شود.. هر سال که پیر‌تر می‌شوم؛ خوشحال ترم که به مرگ نزدیکترم.... مرا از این کابوس بیدار کن خدا.. مرا از این زندان‌‌ رها کن..