روی صندلی لم میدهم!
همکارم حکایتی از جوانمردان میخواند و روایتی قابل تامل!
تمام که می شود...با نگاه هایی اندیشمندانه میگوید عجب جوانمردانی!
با لبخند میگویم! ای بابا از همه ی جوانمردان دنیا فقط یکی باقی مانده
با نگاه پرسش گرانه نگاهم میکند...
معطلش نمیکنم و ادامه میدهم: ایستگاه جوانمرد قصاب!
میخندد و با شیطنت میگوید به قول امروزی ها اینو خوب اومدی!
به قول رئیس عجب!
آره واقعا اینو خوب اومدی :دی