نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

فضول باشی...

داشتم سوژه سازی میکردم برای نوشتن در ذهنم!


دوستم با دیدن دو اغذیه فروشی گفت:

در ایران هر کی بیفته تو کار شکم ورشکست نمیشه!

داشت از تکثیر بی رویه ی ساندویچی ها میگفت که من خاطره ی نیافتن یک عدد ساندویچی در خ طالقانی را برایش گفتم

و زجری که کشیدم تا در انتهای ایرانشهر یکی را شلوغ ! بیابم!


اوتوبوس امد

ما هم همراه جمعیت سوار شدیم

دقایقی گذشت...

زن کنار دستی ام نگاهم کرد و گفت:

تو خود میدون فردوسی کنار دکه فروشی ساندویچی هست ها!


با رعایت نهایت ادب لبخندی تحویلش دادم و تصدیقی!

دوستم:


 در ذهن مرور کردم نوشته ی عبید را:


اگر فضولی کنار من نبود و نامه ی مرا نمیخواند همه ی اسرار با تو بازگو میکردم...


چه گوش هایی دارند برخی ها! و چه شجاعتی در اظهار نظر!


نظرات 3 + ارسال نظر
داش آکل شنبه 30 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:20 ب.ظ http://dashakol.blogsky.com/

ذهنتان کاملا به جا سخن گفته:دی

رخصت

فرصت پهلوون!

آنشرلی شنبه 30 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:24 ب.ظ

باید خبرنگار می شد!

عجب!!!!!

علیرضا شنبه 30 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:23 ب.ظ http://www.smstak.blogsky.com

سلام وبلاگ ودست نوشت خوبی دارین اگر میشه یه سری به وبلاگ من بزن و در ضمن اگر موافق باشین با هم تبادل لینگ کنیم من می تونید با نام دنیای smsلینگ کنید منتظر جواب شما در بخش نظرات وبلاگ خودم هستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد