داشتم سوژه سازی میکردم برای نوشتن در ذهنم!
دوستم با دیدن دو اغذیه فروشی گفت:
در ایران هر کی بیفته تو کار شکم ورشکست نمیشه!
داشت از تکثیر بی رویه ی ساندویچی ها میگفت که من خاطره ی نیافتن یک عدد ساندویچی در خ طالقانی را برایش گفتم
و زجری که کشیدم تا در انتهای ایرانشهر یکی را شلوغ ! بیابم!
اوتوبوس امد
ما هم همراه جمعیت سوار شدیم
دقایقی گذشت...
زن کنار دستی ام نگاهم کرد و گفت:
تو خود میدون فردوسی کنار دکه فروشی ساندویچی هست ها!
با رعایت نهایت ادب لبخندی تحویلش دادم و تصدیقی!
دوستم:
در ذهن مرور کردم نوشته ی عبید را:
اگر فضولی کنار من نبود و نامه ی مرا نمیخواند همه ی اسرار با تو بازگو میکردم...
چه گوش هایی دارند برخی ها! و چه شجاعتی در اظهار نظر!
ذهنتان کاملا به جا سخن گفته:دی
رخصت
فرصت پهلوون!
باید خبرنگار می شد!
عجب!!!!!
سلام وبلاگ ودست نوشت خوبی دارین اگر میشه یه سری به وبلاگ من بزن و در ضمن اگر موافق باشین با هم تبادل لینگ کنیم من می تونید با نام دنیای smsلینگ کنید منتظر جواب شما در بخش نظرات وبلاگ خودم هستم