حالم بد است...
تجسم چند انگیزی ذهنم را برهم میریزد...
دنیای غریبی است...
تو به کسی میاندیشی که به یاد دیگری است...
و کسی به تو می اندیشد که هرگز تصور ش را هم نمیکنی!
قانون جاذبه را می شکنند این آدمیان!
و قلب ها را سریعتر از آن!
و درتله میافتی، بی انکه بدانی...و اسیر میشوی بی انگه آگاه باشی!
دست و پا میزنی و مرداب تو را می بلعد...
مردابی که گرسنگی بی حدش! تو را به لجن می کشاند!
زجر می کشی، ولی ارام! در خود می پیچی...و نعره میزنی ولی خاموش!
نه شنیده می شوی و نه دیده!
و انگشت تحیر می گزی! وقتی به خاطر می آوری این ها " خواسته" های اجابت شده ی تواند!!!!
و نفرین میکنی خودت را..خواسته هایت را...اندیشه هایت را!
و چه سود ؟؟؟
دست هایم را به سویت گشوده ام...الها...مرا زین جهنم تاریک، رها کن رها...
باز تو را گم کرده ام که چنین بی تابم! و این چنین سرگردان و ظلمت زده!
پ.ن: از هر چی لفظ "برادرم" است..عقم میگیرد!
نفر اول ، پس از گرفتن مصاحبه ها...راهی بیمارستان شد!
انفولانزا!
دوست من هم وقتی روی گزارشش کار میکرد ، اذعان داشت حالش خوب نیست...
دیروز که با مدیرمان تماس گرفتم و روند گزارش ها را جویا شد، از صدایش فهمیدم انفولانزا گرفته است....
امروز ابریزش بینی و سردرد و کرختی جسم من هم پیام تازه ای منتقل میکند!
وقتی هم می گویم این گزارش طلسم شده است میخندد و میگوید شطح و طامات نگو!
می خواهم ذهنم را رها کنم...
در میان فضای تهی از ذرات...
تا از حرکت پیوسته بایستد و به من
مجال تفکر دهد...