غمی روی دلش سنگینی می کرد.
انگار حال و هوایش عوض شده بود..
نمیدانم چرا اینقدر بیتابی درونش فریاد می کشید.
همه فهمیده بودند کلافه است
یک چیزیش هست..
حتی نیایش ها هم ارامش نمی کرد...
اما نمیتوانستم بفهمم این همه بیقراریش به خاطر چیست...
فقط نگاهش میکردم...
با زنگ پیامک به خودم امدم
...شب تا محرم مانده است!
بیقراریش را برایم فرستاد...