نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

اعتراف های یک اعدامی

من و تو نداریم که!

خودت هم میدانی که خیلی وقت ست دیگر ترا نمی پرستم...

خودت هم میدانی، هر روز در خیابان بتی جدید سر راهم سبز می شود که دلم را می برد ساعت ها...

مجلس که بی ریاست...

میدانی خیلی وقت پیش گم شده ام در هیاهوی این روزگار غریب...

خودمانیم دیگر...

همه  گفته اند تو خیلی بزرگی و بخشنده!

پس در ک میکنی که همه ی لحظاتم پر است از همه ی چیز ها ...

برای همین دیگر برایت در ذهنم جای ندارم...

 

آری..."گم" شده ام...."گم"!

اگر مرا یافتی...برم گردان....طاقت دوری ندارم...


نظرات 1 + ارسال نظر
آنشرلی شنبه 21 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:59 ب.ظ

حالا به پا سر نخوری!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد