نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

روایت عاشقی من...

آهی کشید و پرسید: تا حالا عاشق شدی؟..عشق دنیایی منظورمه ها ...نه عشق الهی

با حسرت گفتم: آره...

مشتاقانه نگاهم کرد و گفت: خب؟؟؟...بهش رسیدی؟

آهی از سینه برون دادم و گفتم: نه...

با هیجان  و اندوه پرسید: چراااا؟

گفتم: مشکلات اقتصادی..

با اشتیاق بیشتری که بعد قصه ی عشق ناکام خودش را برایم بگوید پرسید: خب یعنی چی؟

گفتم : پولم نمی رسید..

با اندوه و همدردی گفت: یعنی خیلی پولدار بود؟

لبی کج کردم و گفتم: تقریبا

دادش در آمد: یعنی که چه؟

گفتم خب گرون بود ....پولم نمی رسید بخرمش!

ابرویی بالا انداخت و حق به جانب نگاهم کرد!

نخاستم بیشتر از این در خماری نگهش دارم..گفتم: ادم که نبود..شی بود!

نظرات 2 + ارسال نظر
آنشرلی جمعه 27 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:04 ق.ظ

سرکار می ذاری ملت رو ها!

fبه جان خودت نمیدونی چه کیفی داشت اون موقع!!!
طرف فکر کرده بود میخام براش قصه ی ناکام شدن شیرین و فرهاد رو بگم...
همچین اخر سری خورد تو حالش!!!

آمنه جمعه 27 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:09 ق.ظ http://mofaghiyat.blogsky.com/

نمی دونم ولی مشکلی نداره از طرف خودم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد