آهی کشید و پرسید: تا حالا عاشق شدی؟..عشق دنیایی منظورمه ها ...نه عشق الهی
با حسرت گفتم: آره...
مشتاقانه نگاهم کرد و گفت: خب؟؟؟...بهش رسیدی؟
آهی از سینه برون دادم و گفتم: نه...
با هیجان و اندوه پرسید: چراااا؟
گفتم: مشکلات اقتصادی..
با اشتیاق بیشتری که بعد قصه ی عشق ناکام خودش را برایم بگوید پرسید: خب یعنی چی؟
گفتم : پولم نمی رسید..
با اندوه و همدردی گفت: یعنی خیلی پولدار بود؟
لبی کج کردم و گفتم: تقریبا
دادش در آمد: یعنی که چه؟
گفتم خب گرون بود ....پولم نمی رسید بخرمش!
ابرویی بالا انداخت و حق به جانب نگاهم کرد!
نخاستم بیشتر از این در خماری نگهش دارم..گفتم: ادم که نبود..شی بود!
سرکار می ذاری ملت رو ها!
fبه جان خودت نمیدونی چه کیفی داشت اون موقع!!!
طرف فکر کرده بود میخام براش قصه ی ناکام شدن شیرین و فرهاد رو بگم...
همچین اخر سری خورد تو حالش!!!
نمی دونم ولی مشکلی نداره از طرف خودم