از گیت خروجی که زدم بیرون، و پیچیدم توی راهرو به سمت بالا بروم...
چهار تا دانشجوی پسر را دیدم، عین برادران دالتون!
یکی شان بینی عمل کرده!
دیگری موهایش را رنگ کرده بود و با کِش بسته بود گیسوان بلندش را
ان یکی هم زیر ابرویی برداشته بود بیا و ببین
اخری هم...
هر چه گشتم هیچ! ایردای نداشت جز اینکه
اصلا به رفقایش نمی مانست!
سلام.....وبلاگتونو به طور اتفاقی پیدا کردم....دیدم قالب وبلاگتون مثل وبلاگ من....گفتم یه نظر بذارم....
موفق باشید
چه تصادم جالبی!
چه جور بود که متفاوت بود؟!
مثل بقیه نبود دیگه!
صبح اول صبح ما را یاد خاطرات نازنین مان با لوک مهربون و سگ دوس داشنیش بوشفق انداختیییییییییییییی
خیلیییییییییییییییی خوبههههههه
ممنون که حداقل این به یاد آوردنت رو دوست داشتی