در صندلی اتوبوس که جای گرفتم، بدون معطلی گوشیام را دراوردم و با صدای بلند آن، خودم را مشغول کردم.
نگاهم خیره مانده بود به گذر عابران و ماشینها و مغازهها
زنی که نزدیک صندلیام ایستاده بود خم شد و چیزی گفت...به خود امدم و سرم را بالا گرفتم
موهای مش کردهایی از کنار خظ چشم بلندش ریخته بود تا کنار بینی چسب زدهاش!
گوشی را در اوردم و گفتم چیزی گفتید؟
- شما کجا پیاده میشید؟
من در حالی که به شدت تعجب کردهام از این سوال بیمورد: چطور مگه؟
-هیچی میخواستم ببینم کی میتونم بشینم!
تاملی کردم و با لحنی که شوکه بودنم در ان بیداد میکرد گفتم: اگر خستهای بلند شم بشینی...
با استواری خاصی گفت: نه بشین...
- من تقریبا آخراش پیاده میشم، میخوای بشین؟
- بازهم "نه"ایی گفت و با دست هایش مرا که نیمخیز شده بودم نشاند!
سلام . وبلاگ قشنگی داری . به ما هم یه سری بزن ولی نظر یادت نره
بهت سرزدم..ولی اصلا از فوتبال خوشم نمیاد
خب چون احتمالا پسر نبودی بلند نشدی دیگه.البته سخته ها در هر شرایط.مخصوصا اگه شب باشه٬چراغ مغازه ها روشن و هوا بارونی و لولیدن آدما تو هم.آدم میخواد یقه شو تا ته بکشه بالا.صدا رو تا آخر زیاد کنه و خوانند که می خونه «بارونو دوست دارم هنوز...»
آره پسر گه نیستم...ولی فک نمکنی خواسته ی این خانم جوان یکم غیر عادی بود؟
چه عرض کنم... هر از این باغ بری می رسد/ تازه تر از تازه تری می رسد!
الان باید یه چیزی رو عرض کنی!
یه تفاوت فاحش در این پست و مطالب قبلی هست!
نه دیگه.باادب بوده.فقط حرفشو زده.اونم بدون توهین.درخواست آشکاری هم نداشته.فقط یه سوال بود.شاید واقعا له بوده.داغون داغون.
شاید!