چه حس مهیبی است نیاز، و چه رنج دلخراشی است نداشتن!
و اینکه ناچار باشی برای داشتن کمترین هایی که حق توست،
برای رسیدن به امیدهایت، شبانه اشک بریزی و مدد غیبی بجویی!
برای رهایی از بند اسارتی نامرئی که سخن گفتن از آن، گناه کبیره است و نگفتن از آن غدهی وخیم سرطانی مانده برگلو!
و میخروشند غلیان بارانهای نیمهشب تابستانیام
در بُعد جستوجوی آمال فنا گشته ام ...و مرا چه خواهند نامید؟
اسیر بخت یا اسر...؟
و من خواهان پلیدی نیستم جز این که خواستهی من خواستهی دیگران نیست.
گناهم چیست که میخواهم راه خودم را برگزینم و نمیخواهند؟
همانند همان تومور سرطانی، که از خودت میروید ..و هرگز آن را نمیخواهی...
ما معنا؟!
معنا زیاده و کثیرا و لا قلیلا!
سلام دوست من
بسیار زیبا بود نوشته هات
چشم انتظار برگشتن تو دوست مهربان هستم
ممنونم..گرچه بازگشتی درکار نیست
هر جا که باشی سلامت و موفقیت و خوشبختی تو آرزوی من است .
سپاس