نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

پیچک غم زده

نبض زندگی در سایه‌ی مرگ می‌تپید...

پیچک خشکیده، آرام لبه‌ی پنجره را رها کرد ...

باد سردی وزید و پیچک میان آسمان و زمین شکست...

برگ‌های خشکش روی سنگ‌فرش افتادند ..

و کودکی، با نشاطی از زندگی، در حیاط می‌دوید

صدای خنده‌های معصومانه‌اش خش‌خش برگ پیچک را بی‌صدا کرد.

گل‌ها با صدای کودک خندیدند

گویی همه از یاد برده‌بودند پاییزی در راه است و مرگ پیچکی غم‌زده!

پیچک تنهایی من

نظرات 1 + ارسال نظر
آنشرلی جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:35 ب.ظ

دل خوش سیری چند؟!

گران!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد