نبض زندگی در سایهی مرگ میتپید...
پیچک خشکیده، آرام لبهی پنجره را رها کرد ...
باد سردی وزید و پیچک میان آسمان و زمین شکست...
برگهای خشکش روی سنگفرش افتادند ..
و کودکی، با نشاطی از زندگی، در حیاط میدوید
صدای خندههای معصومانهاش خشخش برگ پیچک را بیصدا کرد.
گلها با صدای کودک خندیدند
گویی همه از یاد بردهبودند پاییزی در راه است و مرگ پیچکی غمزده!
دل خوش سیری چند؟!
گران!