چه حس مهیبی است نیاز، و چه رنج دلخراشی است نداشتن!
و اینکه ناچار باشی برای داشتن کمترین هایی که حق توست،
برای رسیدن به امیدهایت، شبانه اشک بریزی و مدد غیبی بجویی!
برای رهایی از بند اسارتی نامرئی که سخن گفتن از آن، گناه کبیره است و نگفتن از آن غدهی وخیم سرطانی مانده برگلو!
و میخروشند غلیان بارانهای نیمهشب تابستانیام
در بُعد جستوجوی آمال فنا گشته ام ...و مرا چه خواهند نامید؟
اسیر بخت یا اسر...؟
و من خواهان پلیدی نیستم جز این که خواستهی من خواستهی دیگران نیست.
گناهم چیست که میخواهم راه خودم را برگزینم و نمیخواهند؟
همانند همان تومور سرطانی، که از خودت میروید ..و هرگز آن را نمیخواهی...
هر روز پس از سلام و احوالپرسی با سرعت و بی معطلی می پرسید: چه خبر؟
به ناچار می گفتم: سلامتی
ان روز که برایش "خبر" اماده کرده بودم و گفتنی بسیار...
نبود که بپرسد: قاصدک هان چه خبر آوردی...
پ.ن: یاد باد آن روزگاران...یاد باد!
پ.ن2: دلتنگ روزهای دور دست گذشته ام..
روزگاریست دلم،خون کردی
یادی از لیلی و مجنون کردی! سنگ دل، سخت چو یک آهن سرد
خنده ها کرده ، مرا دون کردی!
ابیات فوق را که دقایقی پیش از ذهن مبارکم تراوش نموده تقدیم میکنم به خود خودت!
شک هم به خویشتنت راه مده مخاطبم فقط خودت هستی!
چند وقتی بود با دنیای کتاب قهر کرده بودم...دست خودم که نبود، راستش هر وقت می نشستم پای کتاب، چشم هایم به سختی دنبال کلمات می دوید.
تقلا می کردم تمرکزشان را روی کلمات نگه دارم..اشکشان در می امد...
زل می زندند به رایانه ی گوشه ی اتاق؛ و مرا ، اختیار سلب شده، می کشاندند پایش!
چشم می دوختم به صفحات رنگارنگ و پس از چند ساعت وبگردی و گپ! شرمنده ی مصرف بی رویه ی برق، باز می نشستم سر کتاب!
اما دیگر نه حوصله ی خواندنش بود و نه فرصتش!
از انصاف هم نگذریم، مدت ها بود متن های تکراری و کلمات در هم تنیده ی کلیشه ای مرا مجذوب نمی کرد.
نمی خواهم همچون بسیاری از کوته گویان!مدعی شوم کتاب خوب، کم است!
خیر!
اما آنچه مهم می نماید، لزوم اتصال بی وقفه به یک پاتوق کتاب مفرح و متنوع است از کرم های کتاب[1]، که قادر باشند کتاب های خوش دست را پیش رویت بگذارند و تو ....
همچون شربتی گوارا در گرمای بی رحم کتاب های زرد! بالا بکشی اش!
جایی مثل خانه کتاب اشا
تقدیر از همه ی نویسندگان صمیمی اش ...
راهشان مستدام...
ترم اول که بودیم...توی لابراتوار..رفت جلو برای کنفرانس...وسط صحبت هاش گفت: خانم ها ناقص العقولند!
کفر همه ی ما در آمد...و وادارش کردیم از ما عذر بخواهد...
تیپش تیپ پسر مثبت ها بود..موقر..سر به زیر...ریزه و همیشه چالشی!
کاری به کار دختر ها نداشت زیاد! و دختر ها نیز متقابلا!
ما که فارغ التحصیل شدیم او دو ترم دیگر داشت.
شنیدیم که عاشق شده است! ...ان هم دو آتشه..
عشقش تحویلش نمی گرفت و به هر دری میزد جواب مثبت را از یک به قول خودش "ناقص العقل" بگیرد!