نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

The End!

ایستاد مقابلم، رویش را برگرداند؛

دستانش را به سویم گشود...

با نگاهی سرشار از ترحم چشم دوختم به چشمانی که سویی دیگر را می‌نگریست

انگشتانش را تکان داد و من،

با همه‌ی اندوه،

در نهایت سکوت،

«کتاب»ش را که با شیطنتی کودکانه پنهان کرده بودم  تحویل دادم...

همراه سکوتی سرشار از ناگفته‌ها، راهش را گرفت و بی‌هیچ نگاهی رفت!

حتی نتوانست بیاندیشد که شاید یک «کتاب» بهانه‌ای باشد برای بیشتر با هم بودن...

 

پ.ن: دوستی تمام، جان و روح و روانم آزاد!

 

 

 

شمشاد لجوج!

جدال صرفا میان پای چپ من و شمشادهای لجوج کنار پیاده‌رو که مانع ورودم می‌شدند نبود!

جدال میان هویت و خواسته‌ی من برای عبور بود و نگاه‌های منتظر بیش از دویست مرد تجمع‌کننده!

نتیجه‌ی این جدال فقط باخت من به ان همه نگاه نبود!

نتیجه، مسدومیت دست راستم بود...

و

درد و ناکارآمدی انگشت شست! با گذشت قریب یک ماه!

فاکتور بگیریم تلی از خاکی که بر همه‌ی سر و جانم نشست.


 

Me &You!

هر دوی‌ ما مثل هم هستیم و از یک قماش!

بی‌خود سعی نکن خودت را موجه‌تر جلوه دهی!

فوق فوقش تو اسلام متحجر می‌شوی و من اسلام امریکایی!

و هر دو از نظر "آقا روح الله" مطرودیم...



پ.ن: خطاب به یک دوست خیلی ایراد‌گیر!


407.jpg

 

 

سیاست یعنی...؟

سیاست یعنی این‌که به بهانه‌ی نشر فرهنگ دفاع مقدس، کتابی را رایگان توزیع کنی که خاطرات یکی از سرداران دفاع مقدس است، زیبا و جذاب...و در چهل درصد از صفحاتش از خاطرات غرورافرین فعالیت‌های تو نوشته شده باشد.

پ.ن: برداشت جدیدم پس از مطالعه‌ی کتاب «بابا‌نظر» اهدائی سازمان فرهنگی هنری شهرداری!

 

دوست‌شناسی

گاهی وقت‌ها به دام افتادن چه سهل است...

. بدتر تصورات واهی‌ات...

که یکی را به سان خویش می‌بینی و بعد

میلیاردها سال نوری فاصله‌ی بین او و خودت را...

امروز یاد گرفتم که باید ...که باید ..که باید ...دوستانم را از روی وبلاگ دوستان‌شان بشناسم!

خدایا مددی...