نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

خداحافظ...همین حالا!

نگاهش به لبه‌ی میز کار بود و با خودکارش بازی می‌کرد.

وقتی همه‌ی مشکلات را شنید، دیگر اطمینان یافت اقدام من، اقدام یک کودک 13 ساله نیست!

راه حلی نداشت؛ ذهنیتش هم پیش‌تر انباشته بود؛

چشم‌هایش درخشید و فکری مثل باد از ذهنش خطور کرد و بی‌معطلی گفت:

خب، حالا چی‌کار می‌کنید شما؟

من هم که خواندم توپ را انداخته زمین من،

بی لحظه ای درنگ و با لحنی خنثی گفتم:من قبلا استعفام رو تقدیم کردم.

انتظارش را نداشت، ولی در عین حال با خونسردی پاسخ داد:

باشه من امضاش می‌کنم.

می‌اندیشید با فراهم اوردن یک امکان دیگر برای گفت‌و‌گو به اندازه کافی تخفیف برایم در نظر گرفته است؛

و مداری بیش‌تر یحتمل به باج خواهی از سوی من خواهد انجامید.

اما آن‌چه من خواستم، حق ابتدایی احترام متقابل بود؛

آن چه میان همه‌ی سیاه نمایی‌ها گم شد.

 

برخاستم؛

و این گونه بود که همه چیز پایان یافت جز...


خصوصیات یک مدیر خوب و کارآمد


پ.ن: تصور نکنید این نقاشی منه به این بیریختی!

 

 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
sayeh پنج‌شنبه 17 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:36 ب.ظ http://baraniblog.blogfa.com

این جمله رو خیلی دوس داشتم

اما آن‌چه من خواستم، حق ابتدایی احترام متقابل بود؛

آن چه میان همه‌ی سیاه نمایی‌ها گم شد.
خیلی زیبا بود
موفق باشی :)

ممنونم سایه جان

جی... جمعه 18 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:19 ق.ظ

سلام
جز؟...
عجب!
از دست نوشته های عجیب حس جونم

سلام
جز همون....!

آسمان مهر جمعه 18 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:25 ب.ظ http://Aseman-Mehr.com

سلام.

برای ما آدم ها فقط یک چیز تمام شدنیه و یک چیز تمام نشدنی!

سلام
شاید...

۲۰۶۶ شنبه 19 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:50 ق.ظ

بی خیالشون...

انشالله یه کار بهتر :)

نه دی
ه نشد!
اون چیزی که گم شد رو دقت نکردیدااا!

جی... شنبه 19 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:13 ب.ظ

سلام
حسسسسسسسسسسس
نامبر چی شددددددد؟
:(

سلام


خانم منتظر خبر شمام!

هممکار یکشنبه 27 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:07 ق.ظ

بالاخره برخورد بد بیشتر از هر زمان دیگه نصیب تو شد!


کاش یه روزی این برخوردا تموم می شد



****.......

کاش!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد