نگاهش به لبهی میز کار
بود و با خودکارش بازی میکرد. وقتی همهی مشکلات را
شنید، دیگر اطمینان یافت اقدام من، اقدام یک کودک 13 ساله نیست! راه حلی نداشت؛ ذهنیتش
هم پیشتر انباشته بود؛ چشمهایش درخشید و فکری
مثل باد از ذهنش خطور کرد و بیمعطلی گفت: خب، حالا چیکار میکنید
شما؟ من هم که خواندم توپ را
انداخته زمین من، بی لحظه ای درنگ و با
لحنی خنثی گفتم:من قبلا استعفام رو تقدیم کردم. انتظارش را نداشت، ولی
در عین حال با خونسردی پاسخ داد: باشه من امضاش میکنم. میاندیشید با فراهم
اوردن یک امکان دیگر برای گفتوگو به اندازه کافی تخفیف برایم در نظر گرفته است؛ و مداری بیشتر یحتمل به
باج خواهی از سوی من خواهد انجامید. اما آنچه من خواستم، حق
ابتدایی احترام متقابل بود؛ آن چه میان همهی سیاه
نماییها گم شد. برخاستم؛ و این گونه بود که همه
چیز پایان یافت جز... پ.ن: تصور نکنید این نقاشی منه به این بیریختی!
این جمله رو خیلی دوس داشتم
اما آنچه من خواستم، حق ابتدایی احترام متقابل بود؛
آن چه میان همهی سیاه نماییها گم شد.
خیلی زیبا بود
موفق باشی :)
ممنونم سایه جان
سلام
جز؟...
عجب!
از دست نوشته های عجیب حس جونم
سلام
جز همون....!
سلام.
برای ما آدم ها فقط یک چیز تمام شدنیه و یک چیز تمام نشدنی!
سلام
شاید...
بی خیالشون...
انشالله یه کار بهتر :)
نه دی
ه نشد!
اون چیزی که گم شد رو دقت نکردیدااا!
سلام
حسسسسسسسسسسس
نامبر چی شددددددد؟
:(
سلام
خانم منتظر خبر شمام!
بالاخره برخورد بد بیشتر از هر زمان دیگه نصیب تو شد!
کاش یه روزی این برخوردا تموم می شد
****.......
کاش!