جعبه خرما را به سویم دراز کرد؛
نگاهی به ردیف رطبهای تازه کردم و زل زدم توی چشمهایش که زمین را میکاوید؛
دست دراز کردم ، یکی برداشتم و پرسیدم: فاتحه دارد؟
نگاه بر زمین گفت: آری! فاتحه بخوان برای همه خاطرات و روزهای گذشته...
از کنارم گذشت ...دست دراز کردم و بازویش را گرفتم؛
ایستاد و سرش را به سویم برگرداند و خیره در چشمانم نجوا کرد:
این روزها که میگذرد، به اندازه همهی روزهای زندگیام «آه» کشیدهام؛ هرچند هنوز هم نمیدانم مظلوم واقع شدم یا نه!
خرما هنوز بین زمین و آسمان معلق بود که بازویش را از دستانم خلاص کرد و به سرعت دور شد.
پ.ن:یکی گفت :نفرینشان کن !
اما او دندان شکسته اش را رو به آسمان کرد و گفت :
« اللهم اهد قومی انهم لایعلمون »
به وبلاگ من هم یه سر بزن.نظر یادت نره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
سلام
یک ذره مبهم نوشته اید متوجه نشدم قضیه از چه قرار است.
یام به کام
شفافه که!
به نام خدا
سلام
چرا این جا شکلک داری؟
الآن حس من رو (تو رو نمی گما) فقط یه شکلک بیان می رکرد..
اوکی
خودم می ذارم:
:|
با دنیایی از سپاس و تقدیر از گویای نازنینم
حس جان چه قدر غریب مینویسی
چه قدر غریب ،گوتاه اما گویا مینویسی
چه نوشته هایی داری واقعا
شرمنده ام میکنی سایه جان!
سلام
پی نوشتتون خیلی خوب بود.
ینی آدم اشکش در میاد.
چرا ... ؟
منم نی دونم چرا!
راستی چرا هیچکس غیر از شما ندید اون پی نوشت رو؟
به نام خدا
سلام مجدد
من هم پی نوشت رو دیدم هم نفهمیدم منظورت از اون جوابی که بهم دادی خوب بود یا بد...
به یه بنده خدای دیگه ای هم گفته م، این روزا سنسورام نافرم از کار افتادن..
علیک سلام مجدد
خوب خوب بود عزیزم!