نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

و چنین بود اسفندیار...

استرق سمع  من!

البته استراق سمع هم که نبود؛

داشتند دوتایی حرف می‌زدند با فاصله دو صندلی از جایی که من نشسته بودم؛

 

من هم صدای‌شان را شنیدم!

یعنی چون جالب بود جذب شدم! و لاغیر!

 

 

آقای ایکس: چی شد اون کار من؟ بالاخره چیکارش کردید؟

خانم ایگرگ: هنوز هیچی، باید یه مافوق روش کتبا چیزی بنویسه تا بشه نقضش کرد

آقای ایکس: یه دست خط از دکتر بگیرم را ه می افته؟

خانم ایگرگ: اسفندیار باشه بهتر جواب میده!






پ.ن: خانم ایگرگ و اقای ایکس دو تن از کادر دفتر ریاست جمهوری

پ.ن2: صحنه جرم هم در یکی از بخش ها و دفاتر ریاست جمهوری!



نظرات 3 + ارسال نظر
۱۰۰را چهارشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:22 ب.ظ http://philsoph.parsiblog.com/

چنین گفت :
البته این بار
اسفندیار به رستم
جالب بود ادامه بده

ببخشید چیو ادامه بدم؟

مگه داستانه جناب؟

شوق پنج‌شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:49 ق.ظ

سلاااااااااااااااااااام
میدونی از کجا اومدم اینجا؟؟؟؟
از گودر :دیییییییییی
حس جونم مشهور شدیا
بیا یه امضا بده جان من :دی

سلااااااااااااااام
یحتمل یکی از فالوئر های خودمی خو!

ایدیت چیه؟؟؟

ابوالفضل پنج‌شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:37 ق.ظ

خانوم اگیرگ تهمینه نبود؟

نخیر!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد