-: نمیشود
با صراحت همین را گفتم.
نگاهش خشک شده بود به من و برگهاش که اغلب موارد را خط زده بودم؛
مثل همیشه چند ثانیه سکوت کرد وگفت: نمیشود که نشد حرف؛ اصلا من چرا با شما حرف میزنم باید با مسئول مافوقت صحبت کنم؛
و از اتاق بیرون رفت.
سرم را انداختم پایین و دل توی دلم نبود؛ از ناراحتیاش ناراحت شدم اما پیامک عذرخواهیام را هم جواب نداد.
میدانستم فعلا شدنی نیست اما زورمان تفاوت فاحشی داشت!
خواستهاش را جامعهی عمل پوشانید و من مقاومتی نکردم...هنوز هم همهی آن لحظات، انیمیشنوار از دیدگانم میگذرند..
شد آن چه نباید میشد...چنانکه پیشتر حدس میزدم؛
حتی بدتر از هر آنچه که ممکن بود روی دهد! روی داد.
فکر میکنی توی دلم قند آب شد که سرش به سنگ خورد؟
یادم نیست دقیقا! ولی بعدتر کلی حرص خوردم؛ کلی خودم را شماتت کردم که چرا طرق مختلف را نیازمودم تا ممانعت کنم از وقوع این رویداد؛
وجدانم زجر میکشید...
آب رفتهای به زحمت به جوی بازگشت ولی...
بعد از آن همیشه از خود میپرسیدم: این مسئله به من مربوط است یا مافوقم؟!؟
پ.ن: قصدم نه تبرئه ی خودم است نه زیر سوال بردن او؛
پ.ن2: آدم عاشق کارش که باشد می شود ایــــــن؛ انسانهایی که عاشق کارشان نیستند، خیانت میکنند؛ کاری که از روی رغبت و صمیم قلب انجام نشود ماحصلش همین بینظمیهای ایرانی است! یا کاری را بکنیم که دوستش داریم و بدان معتقدیم یا به کارمان علاقه و اعتقاد بسازیم! ( اولی سادهتره طبیعاتا!)