باران را نظاره میکنم؛
کنار من ایستاده است؛
هیجان چشمانم را میبیند و نفسهایی که حریصانه میبلعم!
نگاهم میکند و با صدایی بغضآلود و چهرهای مغموم میگوید:
نباید این بارون می اومد؛ خیلی بده!
من:
چرا؟ نعمت خوب خدا..به این خوبی..
امانم نمیدهد:
باید برای مردم سومالی میاومد که دارن از خشکسالی میمیرن!
من:
پ.ن1: افکار قند عسلم داره قد خودش بزرگ میشه!
پ.ن2: کاش دوباره کودک باشیم؛ دور از خودخواهیهایمان!
سلام
بابا یه اینتر بزن اون جمله - کنار من ایستاده است- بیاد پایین
اینجوری که تو نوشتی انگار میگی " باران کنار من ایستاده است"
اولش فک کردم در باره من نوشتی( زهی خیال بسیار باطل)
در ضمن ؛ اون کودک درونتو بیدار کن(عطف به پی نوشت 2)
سلام
اخی....
من الان چند تا چرک نویس از او نویسی دارم ولی دیگه جرات نمیکنم منتشر کنم خو
اما تو اینقدر آروم و مظلوم نمایی که آدم اصلا دیگه جرات نمی کنه درباره ی تو بنویسه!
سومالی؟
ع.
سومالی؟
واقعا؟
سو....؟
من میگم اون برفی که الان تو تهرون برا شما میاد حقتون نیست
چون سوز سرماش داره برا ما میاد
سوز واسه ما عشق و حال واسه شما؟
بی مرامیه.
بارون هم واسه سومالی؟
سو ....؟
واقعا؟
سومالی؟
ع.
سومالی؟
سلام
البیته این مال چندین ماه پیشه! مال تابستونه!
به نام خدا
سلام
--------
عزییییییییییییییییییییییزم!
پ.ن. با شما نبودم، به خودت نگیر :دی
پ.ن.2. خدا حفظش کنه، اون عکسش که مثل فرشته ها بود! (توی چادرنماز هم بود، درست یادمه؟)
پ.ن.3. بهش بگو برای کویر خشک دل ما هم دعا بکنه، امکانش هست؟
به هر زبونی که صلاح می دونی... بگو یه گویایی هست که داره خاموش می شه...
سلام...
دست گلت درد نکنه گویا!
اره اون عکسش عین فرشته هاست..چادر نماز و مقنعه اش سپیده..نور هم داره محیط! بچم منور شده!
:دی
چشم میگم...انشالله زودتر از سایلنتی دربیای
متنت جالب بود ولی هآآآآآآآآآآآآآآآ ما نفهمیدیم ماسبتش ازبرای چه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام نیلو...
اولش این بود که حس و حال نوشتن نداشتم از نوشته های پیشین که منتشر نکرده بودم آپیدم وبلاگ رو؛ آخه خیلی وقت بود از آخرین اپمی میگذشت! مخاطب خسته میشد!
:دی
دومش اینه که ننوشته هاست دیگه! یعنی هرچی برای خودم جذاب باشه و دوست داشته باشم نگهش دارم مینویسم..قرار نیست که هر چی اینجا مینویسم رو همه بپسندن! من بر مبنای واقعیت هایی که میبینم مطالبی رو مینویسم که نکات جذاب دارن! یا برای خودم جذابیتی دارن! یعنی درسی، نکته ای در اون ها نهفته است.
سومین مناسبتش اینه که قند عسل همه ی زندگی منه خو!
رفیقی داشتم اهل شعر و ادب و ساز و سوز...
باران که می امد، دیوانه میشد، زمستان و تابستان و پائیزش فرق نمیکرد. باران که می آمد دیوانه وار و مستانه میخواند: "چترها را باید بست، زیر باران باید رفت...."
وقتی جنازه اش را به دوش میکشیدیم، پاک از باران خیس شدیم!
سلام
چقدر خوب..
وقتی موقع تشییع جنازه باروون بیاد تنها کسایی زیر تابوت می مونن که واقعا براشون ارزش داشته باشی...
خدا کنه روز تشییع جنازه منم بارون بیاد...شاید موقع نزول رحمت الهی قبر به من رحم کنه...
سلام حسی جان
چه دوره و زمونه ای شده آدمها به کار هم که کار دارن هیچ به کار خدا هم کار دارند
عزیزانم صلاح که این باران اینجا بیاد و خشکسالی اونجا
سوالی نبود؟
خداحافظ
سلام
وای
ممنون ستایش که این معضل رو حل کردی! یعنی اگر نبودی این سوالات را چه کسی پاسخ میداد؟