بدنم از سرما میلرزد؛
پتو را پیچیدهام دور خودم؛ درد امان نمیدهد و تیر میکشد، چنان کرختم که پنجره نیمهباز و سوزی که باد سحرگاه تابستان میدمد درون اتاق که هیچ، حتی «درد» هم از زیر پتو بیرونم نمیکشد که قرصی دیگر ببلعم.
هوس بخاریهای زمستان میزند به سرم؛ بچسبانی خود را به شوفاژ و بدنت داغ داغ شود ...پشت شیشه سرمای برف را ببینی ولی روحت گرم گرم باشد.
بغض جولان میدهد میانهی میدان گلویم! از دیشب همهی راههای همیشگی را آزمودم بلکه آرام شود این روح؛ اما هیچ چیز این روزها جواب نمیدهد! به آدمی میمانم که لب مرز زندگی و مرگ، به انتظار ویزایی نشسته که ملکالموت باید برایش بیاورد! روحم آشوب است، عق میزند به این زندگی مدام!
دلم تنگ است که مثل گریههای بیتوقف جوانی، زار بزنم...زار.
همهی ماههای گذشته میچرخند «درون» سرم؛ همهی حرفها، همهی آدمها با صداهایشان...با سکوتهایشان...با نگاههایشان ...با یک یک واژههایشان!
کاش میشد همهی این دردها را هم با بلعیدن یک حبه قرص! به چاه فراموشی انداخت... کاش میشد با تخم بلدرچین و کبوتری باز کرد این زبان بسته را! اف به این دنیا...
پرتوهای آفتاب کمکم سرک میکشند؛ چه آفتاب بیحالی...آفتاب بیگرمای تابستان؛
باز هم زندگی!
باز هم روزی و روزگاری!
چه ناشکرم ... چه ناسپاس!
چقدر خستهام از آدمهای این روزگار....چهقدر خوابم میآد...
سحرگاه تابسستان 91
پ.ن: قیصر سروده است:
عاقبت پروندهام را، با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی،
باد خواهد برد باری