نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

جدال برای خواب

روی صندلی که نشستم ..تمام خستگی‌ها را احساس کردم...

آفتاب بخورد توی صورت‌ت و گرم باشی ولی نسیم خنک از پنجره ماشین خنک‌ت کند! خسته باشی و بدانی کلی راه مانده تا مقصد!

تو هم بودی وسوسه می‌شدی حتی برای دو دقیقه چشم‌هایت را بر هم بگذاری...

کودک درون‌م: فقط چند دقیقه می‌خوابم..اصلا تا مرز خواب می‌رم و برمی‌گردم!

والد درون: نه! پنجره باز باز است....اگر باد بخورد و چادر و شال‌ت برود کنار چه؟

کودک درون: فقط چشم بر هم می‌گذارم...به اندازه‌ای که خستگی‌اش نماند...

والد درون: نه! زشت است آدم این‌طوری بخوابد توی ماشین! گردنش کج بشود جلوی مرد غریبه و بیفتد روی شانه‌!

کودک درون: فقط چند لحظه... اصلا ماشین که بزند روی ترمز، چشم‌هایم باز باز خواهد شد...

و این گونه بود که تصمیم گرفتم دمی بیاسایم مثلا! همین که پلک‌هام افتاد روی هم...داشت تازه گرم می‌شد که  راننده کوبید و دقیقا کوبید روی ترمز!


من هم دقیقا این‌طوری شدم: o - O


کودک درونم وعده داد یک بار دیگر تست کنم  که همه چی آرومه! این بار دیگه بزرگ‌راه خلوت بود و ماشین‌ها به راحتی ویراژ می‌دادند و همه چیز آماده بود...پلک‌هایم سنگین شد .شیرینی قدم زدن به دنیای "خواب" را تازه داشتم حس می‌کردم که...


همکار مهربان (!!!) یک هو گفت: خانم غریب! نخوابید یه وخت!


پ.ن:عکاس خوش ذوق: باز هم خودم ( به علت کثرت درخواست‌کنندگان)

سوژه: اگر به دنبال رشد باشی، هیچ سنگی مانع تو نیست!

مکان: یکی از پارک های تهران ...اون سیاهی انتهای عکس هم قند عسل و چادرش می‌باشد!

( برای مشاهده عکس با کیفیت بالاتر روی تصویر کلیک کنید)


پ.ن2: رفته بودیم مصاحبه با عده‌ای فیلم‌ساز و تحلیل‌گر اجنبی! وسط مصاحبه ما اون یکی خیلی "امریکایی؛ گرفت خوابید:

 


پ.ن3: در همان پارک تهران، به صحنه جالبی برخوردم! توانمندی ساکنان سابق این مکان برای تولید چنین صحنه‌ای واقعاً خارق العاده است!

نظرات 8 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:45 ب.ظ

سلام

شبا زودتر بیگیر بخواب ، انقد پلاسِ فضای مجازی نباش که دیگه به خاطر چن دقیقه خوابیدن این همه کودک و والد درونتو به جون هم نندازی! :)

...

چادر سیاه قند عسلو عشق است

سلام
نمیشه خب...
افسر جنگ نرم باید همیشه حضور داشته باشه در صحنه!

واقعنی عشق است چادرش را

ستایش دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:16 ق.ظ http://nobodylovesme.blogsky.com

سلام
خوب دلیلش اینه که کمی صبر نمیکنی تا با دوستت راحت و آسوده با ماشین بری خونه
خود کرده را تدبیر نیست

سلام
نه دلیلش اینه که اقای همکار یهویی ساعت 5 میگه بریم هتل ارم مصاحبه!!!

۲۰۶۶ دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:36 ب.ظ

سلام

هم عکس و هم فضاش خیلی قشنگه
---------------------
عکاس خبری هستین؟

سلام
محشر بود این پارک...پر از بید مجنون...فضای ارام و خلوت...
فک کنم تازه بازسازی شده که ملت بهش دست نزدن هنوز!

نه ..ولی فک کنم استعدادش رو دارم!
عکاسی خبری برای خانم ها سخته زیاد!

---------

بالاخره من و شما فضایی رو پیدا کردیم که روش تفاهم داشته باشیم!
یادم باشه همیشه برای مطالب از این عکسا بذارم که عکس خوش ذوق خودمم!

ما دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:50 ب.ظ

سلام بر شما
میگم تو این پارکه سان شاین هم میدن؟

سلام خانوم
کجایی دکتر جان...
سان شاین رو جا دیگه میدن...شما قدم رنجه کن بیا بریم بیرون..سان شاین مهمون من

پارسا زاهد سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:07 ب.ظ

به نام خدا
سلام

چه والد بی رحمی. نذاشت دختر کوشولو راحت بگیره بخوابه
خوابه دیگه دست خود آدم نیست.
اون آقای همکار هم از والد بی رحم تر
نچ نچ نچ

سلام
اره..والد بسیار بی رحمیه
ولی بیرحم تر دقیقا همون اقای همکار!
چون بعد از این که به من گفت نخوابید و اینا
تمام مدت ساکت بود! فک کنم خودش چرتش برد! منتهی من نتونستم برگردم عقب رو ببینم که خوابیده یا نه!

پارسا زاهد سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:10 ب.ظ

به نام خدا
سلام
راستی از وقتی آهنگ وبتون رو شنیدم می‌گم یه حالتی داره ها
تازه گرفتم برای چی
شبیه آهنگ اخبار هست
وقتی ساعت عقربه‌ای میاد و هنوز یه دقیقه مونده تا راس ساعت. همین جور آهنگایی پخش می‌کنن و اون سه ثانیه آخر دینگ دینگ دینگ :دی
خب از یه خبر نگار هم آهنگ اخباری بعید نیست :دی

اوه من چه قدر عقبم از دنیا. این جور آهنگا بیشتر مال دهه‌ی شصت و هفتاد بود :)

دوباره سلام
الان دارم گوش میکنم !
راس میگین یکم شباهت داره
راستش از بس دکتر "ما" عزییزم اصرار داشت اون فرشته امید رو بردارم ...ناچار همین دم دستی رو گذاشتم..خودم اون رو بیشتر تر دوست داشتم

پنجـــره چهارشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:17 ق.ظ http://panjerehneveshteha.persianblog.ir/

تو خبرنگاری؟
خبرنگارِ مترجم؟
یا مترجمِ خبرنگار؟


بعدش اگه بگم این عکسه می تونست خیلی قشنگ تر از این بشه،دعوام میکنی؟(نه که بگم تو بد گرفتی ها،قشنگه.میگم می تونست قشنگ تر هم بشه.)
حالا می خوای دعوا کنی؟

سلام
نه چرا دعوات کنم؛
هرچی باشه متخصص عکاسی هستی خانوم
عکی من اماتورانه و با دوربین موبایلی گرفته شده؛ قطعا خیلی از پارامترهای عکاسی به معنای رایح رو نداره....
عکاسی من، عکاسی دله

البته منم هفت هشتایی عکس گرفتم ولی این به دل خودم نشست



خبرنگار بودم؛ مترجم خبرنگار نه...به نظرم اصلا اخبار ارزش ترجمه ندارند! یا شاید من حوصله ترجمه اخبار ندارم!
از خبرنگاری به دنیای تحلیل ورود کردم!

پنجـــره پنج‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:07 ق.ظ http://panjerehneveshteha.persianblog.ir/

متخصّص عکاسی کدومه؟
بفرمایید دانشجوی عکاسی!

آره خ،عکست خوشگله،باید هم به دلت بشینه.
ولی بعضی وقتا آدم با همون موبایل یه عکسایی می تونه بگیره که خودش هم باورش نمیشه خودش گرفته باشه.(فکر کنم برای خودت هم پیش اومده باشه.)

کلّاً دنیاییست عکاسی!!


یعنی الان تحلیل گری؟درچه زمینه ای؟
(یاد تاپیک تحلیل آواتارها توی انجمن تبیان افتادم.)

سلام
بالاخره که کارشناسش قراره بشی عزیزم
:)

نه بابا من از ازل تا ابد قرار بوده "هیچ" باشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد