اغلب شعرهای معاصر و کهنمان، توصیف دردی است که عاشق میکشد و معشوقی که ناز میکند و کج خلقی میکند و عاشق را به بهائی ناچیز هم نمیخرد.
(بگذریم که برخی از ادیبان و ادب دوستان مصرند که هر نوع اشارهای به عشق را الهی جلوه دهند، اما بر همگان مبرهن است که حداقل خوانندههای امروزی این اشعار، حین خواندنشان به چیزی جز رابطه عاشقانه نمیاندیشند)
در شگفتم که چرا همیشه معشوق در ابیات مهجور بوده، چرا هیچ کس در باب مظلومیت آن کسی که بی آنکه خودش بخواهد و یا حتی اقدامی کند و یا حتی در مخیلهاش بگنجد "معشوق" شده، کسی تک بیتی هم نمیسراید و نمیگوید که "معشوق" طفلک چه زجر مضاعفتری میکشد از دست "عاشق"ش!
چرا هیچ کس نمیگوید که در هر رابطه عاشقانهای، این معشوق است که قربانی است؟
درست است که هر انسانی دوست دارد "خواستنی باشد" اما هر "خواسته شدنی" لذت بخش نیست، (بگذریم که برخیها هم مدل خواستنش –همان مدل عاشقی و محبت کردنشان- به قدری زجر آور است که آدم توی دلش میگوید دوست داشتنت بخورد توی سرت!)
شاید هیچ کس جز یک زن، نمیتواند زجر معشوق بودن را درک کند... شاید حتی از میان زنان هم، اندک زنانی این زجر را بشناسند.
"عشق" کسی بودن، همیشه و برای همه کس و از سوی هر فردی دلپذیر نیست. گاه چیزی جز اشک و حسرت و بدحالی برای آدمی ندارد. مخصوصا اگر رابطه عاشقانه (چنانچه در ابیات همیشه ترسیم میشود) یک طرفه و یک سویه باشد.
پ.ن: خواهشا اینقدررررر
اشتباه عاشق نشوید!
مرا ندیده بکیرید و بگذرید از من
که جز ملال نصیبی نمیبرید از من
زمین سوخته ام نا امید و بی برکت
که جز مراتع نفرت نمی چرید از من
هر کس دوست دارد چشمهای از مدینه فاضلهای را ببیند که بعد از ظهور ترسیم میکنند، وقتی مردم با هم مهربانند و اخلاص، صمیمت و از خود گذشتگی موج میزند، خود را به مراسم پیادهروی اربعین برساند.
نمیدانم در پس این همه ارادت مردم عراق به زوار اربعین چیست، اما در مخیلهام هم نمیگنجید اینقدر شرمسار و فراتر از شرمسار میزبانانمان شوم که دارا و ندارشان، همه هستیاشان و فراتر از هستیاشان را میگذارند در طبق اخلاص و آن قدر به تو محبت میکنند که تو فقط دست و پا شکسته میگویی: خجلتنا و آنها هم میگویند: للحسین (ع)
وقتی رسیدیم نجف، قرار بود در حسینهای مستقر شویم، صاحب حسینیه شیخی بود سی و پنج شش ساله و صاحب 5 فرزند.
معجزه از بدیهیات این سفر است، از همان لحظهی آغازینش. من و "دوسجون" که ترجیح داده بودیم هوایی سفر کنیم، زودتر از سایرین به نجف رسیدیم، شب قبل آدرس را توی وایبر از شیخ میزبان گرفتیم؛ اما آگاه بودیم که یافتن آدرس در عراق بسی سخت است و دشوار. مخصوصا وقتی عربی بلد نباشی و میزبانت هم انگلیسی یا فارسی نداند.
موقع نماز ظهر بود، ساکها را که گرفتیم، دوس جون پیشنهاد داد نماز بخوانیم، هنوز وضویمان را نگرفته بودیم که در محیط بیرونی فرودگاه قیمه عراقی پخش میکردند و با التماس میگفتند بیاید بگیرید مستحب است. نگرانیامان اما همچنان پا برجای بود، چگونه مسیر را بیابیم؟ کیفهایمان را که برداشتیم راه بیفتیم سمت تاکسیهای فرودگاه، زنی از من پرسید که کجا میروید؟ گفتم شارع المدینه، گفت من هم تنها هستم، با شما بیایم؟ گفتم چرا که نه توی دلم داشتم میگفتم بالاخره خودمان را ولو با لال بازی میرسانیم به مقصد، به این زن طفلک هم کمک میکنیم که او پیشدستی کرد و پرسید: عربی بلدید؟ با خنده گفتم نه، گفت پس هیچ نگویید، من زاده بغدادم، اگر بفهمند عربی نمیدانید از شما کرایه بیشتری میگیرند.
زنی که تصور میکردم قرار است باری بر دوشمان باشد، دکتری زادهی بغداد بود که از ترس داعش به ایران پناه آورده بود. نه تنها ما را رساند به شارع المدینه، که به شیخ میزبانمان زنگ زد و او را کشاند دنبالمان تا سرگردان توی خیابانها دنبال آدرس نباشیم. و این نخستین معجزهای بود که سفر با آن آغاز شد.
از ان جایی که در گروه ما فقط چهار خانم بود و بقیه مرد بودند؛ حسینیه را سپردند به دست جماعت ذکور و منزل شیخ شد استراحتگاه ما. سرگروهمان خود شیخی بود عراقی، و خوب میدانست چه خانهای را انتخاب کرده است، ایرانی پسند! یعنی از کرامات خفیهی این سفر، همان مکانی بود که ما درونش مستقر شدیم، که در حد یک خانه متوسط ایرانی تجهیزات داشت و برای ما دلپذیر بود، مخصوصا وجود نعمتی به اسم ماشین لباسشویی! که وقت بازگشت از کربلا، به داد لباسهای کثیف و گلآلود شصت نفرمان رسید. بماند که تجهیز این خانه به پتوهای نو و گرم، داشتن حمامی داغ و مجهز بودن سرویس بهداشتی به "شلنگ" هم مزید بر امتنان بود.
توی یک برشی از زمان، در گذشته، در آینده گیر کردهام؛
تنها چیزی که از حال میدانم این است که حالم خوش نیست، روح و ذهن و قلب و منطق و پاره پارههای وجودم، پراکنده و خرد شده است.
میدانم که چند ماهی است برای رفتن، برای بیرون آمدن از لاک تنهایی خویش هیچ رغبتی ندارم،و شاید اگر کسی دور و اطرافم نبود، در مرداب افکار و در راهروهای پیچ در پیچ دنیای درون غرق شده بودم.
این سردرگمی را در همه روزمرههایم میبینم، از این که همه "پلن های بی ام" از کار افتادهاند و مثل هیتلری شدهام که متفقین را غالب میبیند و تنها راه پیش روی خودش را خودکشی.
از من این روزها هیچ چیز بعید نیست، این که یک باره قید همه چیز را بزنم و بیملاحظه هر حرف و نظری را به زبان بیاورم، یا حتی سکوت محض اختیار کنم و بگذارم هر کس هر چه دلش میخواهد ببافد و من ککم هم نگزد. این که نیمه شب برخیزم و با هق هق شبانهام اهالی خانه را بیدار کنم، یا چنان آرام به مانیتور چشم بدوزم و بی حرکت باشم، به سان زنی که سکته ناگهانی، جسمش را بر جایش میخکوب کرده.
یک چیز را خوب میدانم، آن که بخشی از وجودم بهم ریخته، روحم در آنارکی مزمنی است، بخشی از روحم، وجودم گم شده، جایی مانده است. شاید زیر دست و پای عابران پیاده.
بخشی که شاید تحمل این زندگی سیاستزده را روزگاری برایم سهل کرده بود و امروز، در فقدان آن عامل مذکور، تحمل این روزگار، از وضعیت "به سختی" به "غیر ممکن" تغییر پیدا کرده است.
این است که ساعتی، مغزم پر میشود از کلماتی که التماس میکنند متولد شوند، حرفهایی که با عجز و لابه میخواهند شنیده شوند و ساعتی دیگر لبریزم از سکوتی مخوف؛ از این روست که شاید دلم دیگر بند نمیشود، دلم دیگر توی این دنیا، این روزگار، این شهر، میان این مردم، بند نمیشود؛
دلم جای دیگریست؛ جایی بین گذشته و آینده.