نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

همه ی ساعت های من !


آبدارچی در زد و وارد اتاق شد..

-          از خانم های این اتاق کسی ساعت جا نذاشته؟

-          من نگاهی به همکارم کردم و گفتم "نه..البته همه نیومدن هنوز.."

-          ساعتی بعد ابدارچی بازگشت و گفت "همه اومدن ها ..کسی ساعت جا نذاشته؟"

و باز گفتم "نه!"

بعد از وضو، دست  بردم درون کیفم که ساعت را ببندم به مچم...


این بار من درب را کوبیدم و درون ابدارخانه شدم: "ببخشید ساعتی که پیدا کردین صفحه اش گرده؟"

ابداچی با قیافه ی حق به جانب: "مال شماست؟"

من:

نظرات 2 + ارسال نظر
آنشرلی پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:26 ب.ظ

رئیس مون می گفت اکثر روزنامه نگارها اعتماد به نفس شون از نوع خرکیه!
البته ببخشیدها!

دست شما ندرده!
رییستون" حرف مفت" زیاد می زنه...شما که نباید تکرار کنید!

آمنه پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:52 ب.ظ http://mofaghiyat.blogsky.com/

خیلی قشنگ می نویسی ......دوست می دارم

ممنونم..نظر لطف شماست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد