سرش را چرخاند...
به دست هایم نگریست که کاسه ای از آب درونشان نبود.
برگشت و آرام...با صدای محو همشیگی اش..در حالی که افق را دنبال می کرد گفت:
برای همیشه، خداحافظ...
و من،
قطره، قطره...از کاسه ی چشمانم ، پشت سر مسافرم آب ریختم...
زنگ زده است عصبانی!
که این جایش نادرست است و انجایش اصلا ادبیات مناسبی ندارد!
نمی فهمد!
نمی فهمد که رجل سیاسی چرت و پرت گفتنشان هم قشنگ است!
فکر می کند دارم شاهنامه می نویسم که ادبیات به رخم می کشد!
میگوید چرا هی تکرار کردی "من" .."من"...
نمی فهمد "منیت" این شخص هم خودش دنیایی است!
نثر خبریمان تفاوت فاحشی دارد!
و زورمان هم!
اخر سر هم زد همه ی حرف های چالش برانگیزش را نابود کرد و سه چهار بند ماند!
عین یک جنازه سرد و بیروح!
این هم شد خبر؟
زن فروشنده
لم داده بود پشت پیشخان
زل زده بود به در ورودی مغازه لوازم ورزشی فروشی اش
و عمیق به سیگارش پک می زد...
چادرش را محکم کرد روی سرش و با لحن مادربزرگانه ای گفت:
بدجوری زمونه و ادما عوض شدن!چادر سیاه که سرمه ، روم رو هم کیپ گرفتم، بازم پسره ی بیشعور!!! حیا نمی کنه! بیزینس کارت در میاره بده به من!
گفتم:
خب از کجا با این اطمینان میگی میخواست کارت رو بده به تو؟
گفت:
به هزار و دو دلیل! اول این که نگاه های سنگینش رو حس میکردم...دوم اینکه با پاش زد به پام تا توجهم رو به خودش جلب کنه! همین ها کافی نیست؟
نفر سوی پرید میان حرف هایمان و پرسید:
حالا پسره خوشگل بود؟
گفت:
نه چندان! ولی تیپش شبیه استاد ....(از نوشتن اسامی معذوریم) بود!
گفتم:
پس خودت هم بی تقصیر نبودی! از بس نیگاهش کردی شاید توجهش جلب شده!
گفت:
نه من همش سه چهار!! بار نیگاش کردم ..اونم واسه ی این که مطئمن بشم داره به من نیگاه میکنه یا نه!
گفتم:
حالا بیزینس کارتش چی بود؟
گفت:
این یکی رو نفمیدم..اما علی الظاهر کارت مال یه شرکت خدمات کامپیوتری بود.
گفتم:
(البته با خوم)
چرا اینقدر الکی زور میزنی بهش بگی که پسره اصلا حواسش به این نبوده؟
غمی روی دلش سنگینی می کرد.
انگار حال و هوایش عوض شده بود..
نمیدانم چرا اینقدر بیتابی درونش فریاد می کشید.
همه فهمیده بودند کلافه است
یک چیزیش هست..
حتی نیایش ها هم ارامش نمی کرد...
اما نمیتوانستم بفهمم این همه بیقراریش به خاطر چیست...
فقط نگاهش میکردم...
با زنگ پیامک به خودم امدم
...شب تا محرم مانده است!
بیقراریش را برایم فرستاد...