نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

توقع!

خیلی روی ظاهرش حساسیت به خرج نمی داد.

به گمانم آیینه ای که در کیفش نگه می داشت، برخلاف همه ی دختران ، هفته به هفته استفاده نمی شد.

عابری از کنارمان عبور کرد و رایحه ی خوش عطرش فضا را معطر کرد.

نفس عمیقی کشید و گفت: شوهر من هم  باید همیشه خودش را خوش بو کند!

نگاه معنا داری کردم.

ادامه داد: باید خوب هم لباس بپوشد.


گفتم:

حتما در اطلا عیه ای که میدهیم، این رو درج می کنیم.


با شیطنت خندید و به عمق  نفس هایش برای بلعیدن بوی عطر افزود.