----------------پله اول------------------
یک آقا و خانمی داریم به عنوان همکار که خیلی باحالن دوتایی!
کلا خیلی با هم مهربانند! و خیلی صمیمی به نظر میرسند! اما مهمتر از همه مدل حرف زدنشان است!
مثلا آقا محترم میگوید: این کتونیها رو میبینی! خریدم چهارصد تومن مغازه فلان مارک...
خانم محترمتر: برو بابا! چهارصد تومن؟
آقا: «به قران» چهارصد تومن...«به ابالفضل» یه قرونم پایین نیومد! فلانی هم همرام بود! بپرس ازش!
یا
خانم محترمتر میگوید: میخوام برای علیرضا ( شوهرش به گمانم) فلان چیز را بخرم!
آقای محترم: برو بابا...
خانم محترمتر: «والا»! رفتم از سه چهار جا هم قیمت گرفتم!
«به قران» و «به ابالفضل» و «والا» را عین آبخنک! بالا میکشند برای هم!
اوج اعتمادشان کشته منو!!!
نتیجه اخلاقی: آدم نمیداند صمیمتشان را باور کند یا این همه بیاعتمادی را
---------------پله دوم------------------
او میگوید: یه پیامک ندادی واسه تبریک تولدم...
من: خب صدا و سیما میگه: پیامکها جای خالی شما را پر نمیکنند...نگه
داشته بودم "فیس تو فیس" بهت تبریک بگم!
او:
نتیجه اخلاقی: همیشه پیامهای اخلاقی ضرغام تیوی را با دقت نگاه کنید!
---------------پله سوم-------------
افکارم را دفن میکنم در اعماق ذهنم...
اما عین «زامبیها» میمانند!
روزهایی بر میخیزند و چنگ میاندازند به همه وجودم!
بدتر اینکه با هیچ «تیر»ی هم از پا در نمیآیند...
نتیجه اخلاقی: فراموشی نعمتی است بس گرانبها!
سی روز گذشت...به همین سادگی!
دست کم 696 ساعت فرصت داشتم که....
از دســــ تـــــ ر فـــــ تـــــــــــــ....
هرگز برایت بندهای عاشق نبودم
هرگـــز بـرای نعمتت لایق نـبـودم
این ماه هم از دست رفت و باز ماندم
یــک روز حتی بــا خودم صـادق نبودم
***
(شاعرانشان را نمیدانم)
گام اول؛
شیطانها که در بند میشوند؛
دیگر کسی نیست که خرابکاریهایم را توجیه کند!
تازه طعم شرمساری را میچشم!
گام دوم؛
همه میدانند میبخشی...همه میدانند بخشندهتر از آنی که نبخشی...برای رسیدن به بخشش تو هم هزاران راه میانبر هست؛ همین "فستیوالهای" ویژه شب قدر..عرفه..محرم....
گام سوم؛
میدانی از چه بیزارم؟
از این که بعد از هر "اکازیون بخشایشی" که راه انداختی و من هم لابلای سایر بندگانت؛ خودم را جا کردم و بخششت را گرفتم؛ همانی ماندم که بودم!
بیا و امسال تغییر ده این عبد را...مگذار همانی باشم که پیشتر بودم...! برای من همین که از محرمات پاک بمانم و عامل واجباتت باشم کافیست حتی!
....فقط یک گام از رمضان مانده..گام چهارم!
کمتر از یک هفته ...باز هم تکرار داستان "فرصتسوزی"...
پ.ن: "ستار" بودنت ...شرمساری من و فقط...
پ.ن2: خدایا! مگذار مصداق و نملی لهم باشم....
پ.ن3: عزیزی را به خاطر برداشتی اشتباه در کامنتدونی وبلاگش آزردم، در وبلاگش عذر خواستم و پاسخم نداد، اینجا هم ابراز ندامت میکنم...امان از بیسوادی!
مطلب مرتبط: این
روحی که با عشق "تو" آبیاری نشود؛ خشک میشود.
قلبی که ضربانش، با یاد "تو" احیا نشود، میمیرد.
دست هایی که احساس "ترا" لمس نکنند، تکیده میشوند...
پاهایی که بارضایت "تو" تنظیم نشوند و خطا را طی کنند، فلج میشوند.
اعضا و جوارحی که خودشان را با خواست "تو" هماهنگ نکنند، معلوم است که از ریل حیات خارجاند...
و بعد، من میمانم و جسمیکه سیاهیاش، روح دمیده شدهاش را نیست کرده و نابود.
این روزها
غروب که میشود؛
بغضی غریب
روی قلبم پهن میشود!
مثل گلهای حیاط خانه کودکیام، که فقط در سایه غروب آفتاب باز میشدند...
و گاه چنگ میاندازند به همه روح و وجودم.
یادداشتی برای دوستان:
در "ننوشتهها" کسی لینک نمیشود؛ کامنتگذاری هم اجباری نیست...
من برخی وبلاگها را دوست دارم و میخوانمشان، یا به خاطر نثر و مطلبش یا محض ارزشی که نویسندهاش برایم دارد؛ گاه کامنتی میگذارم یادگاری و گاه هیچ!
نیازی نیست کسی "ننوشتهها" را به حکم رفاقت یا اجبار یا خجالت! لینک کند، کامنت زوری را هم دوست ندارم؛ کامنتی که از دل براید لاجرم بر دل نشیند.
همه اینجا محترمند و نظراتشان گرانبها؛ کامنتها نه سانسور میشوند و نه حذف، ( مگر به خواست کامنتگذارنده) از این روی، در نیامدن به اینجا راحت باشید؛ همانقدر که در آمدن و کامنت نگذاشتن و همانقدرتر که در کامنتهای بیشمار گذاشتن! تشکر.